جمعه، ۳۱ ژانویه ۲۰۰۳
بفرما! می گم حواسم پرته، اینم یه نمونه جدیدش:
برای خودم November rain گذاشتم و دارم حال می کنم. هی به خودم می گم واقعا عجب نبوغی داشته این آهنگسازش، عجب مهارتی داشته اسلش، عجب صدایی داره اکسل، یهو می بینم اکسل داره می گه: Knock, knock, knockin’ on heaven’s door!!!!!
[
۳ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۰:۰۸ نوشت.
whatever happens, I’ll leave it all to chance
another heartache, another failed romance
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۹:۵۸ نوشت.
خب، اینجا یه کیبورد داریم که از زمان جنگ جهانی (اون موقعی که کنکور داشتم) تا حالا تمیز نشده. علاوه بر شکل ظاهریش که دیگه تقریبا سیاه شده، توش فکر کنم همه چیز پیدا بشه، از بیسکوئیت مادر و چیپس تا مو و شوره سر، البته سس کچاپ و ماست موسیر هم چیزیه که به وفور توش پیدا می شه (می تونم ماستو از رو جلد کتاب چنگ لیس بزنم، ولی دیگه از توی کیبورد نمی تونم!). خلاصه اینکه تنها چیزی که کم داشت خون بود، که اونم بهش اضافه کردم. الآن دیگه کافیه یه آزمایش DNA بده که معلوم بشه، مال من بوده. ولی خودمم موندم که چه جوری این همه خون به در و دیوار پاشیده! چون با پراکندگی نسبتا بالایی همه جاش لکه های خون دیده می شه. حوصله ندارم پاکش کنم، بیخیال.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۹:۵۷ نوشت.
.............................................................................................
پنجشنبه، ۳۰ ژانویه ۲۰۰۳
قضیه ویلسون: اگر p عددی اول باشد، آنگاه حاصلضرب اعداد طبیعی از 1 تا p-1، بعلاوه 1، مضربی از p خواهد بود.
کسی می تونه اثباتش کنه؟ از همون اول تو نظریه اعداد گیر می کردم.
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۵۳ نوشت.
درد من بنگری به ستاره می رسی
من همان میخکم که شکسته ام بسی
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۳۸ نوشت.
.............................................................................................
چهارشنبه، ۲۹ ژانویه ۲۰۰۳
جقدر زندگی بدون تلفن سخته، درود بر همه مخابراتیای عالم!
چقدر زندگی بدون برق سخته، درود بر همه قدرتیای عالم!
چقدر زندگی بدون لوازم الکترونیکی سخته، درود بر همه الکترونیکیای عالم!
چقدر زندگی بدون سیستمای کنترلی سخته، درود بر همه کنترلیای عالم!
اصلا کلا درود بر همه برقیای عالم!
And no-one else matters!
[
۶ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۰۸ نوشت.
telefone ghat shode…….laptope baba…… kheili darepite…… tele khodamo mikham…… komaaak
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۸:۱۰ نوشت.
.............................................................................................
سهشنبه، ۲۸ ژانویه ۲۰۰۳
Talk to me softly
There’s something in your eyes
Don’t hang your head in sorrow
And please don’t cry
I know how you feel inside I’ve
I’ve been there before
Somethin’s changin’ inside you
And don’t you know
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۰۵ نوشت.
نگفتم وضع حافطه ام خرابه؟ یادم رفته بود وبلاگ دارم!!!
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۰۴ نوشت.
.............................................................................................
یکشنبه، ۲۶ ژانویه ۲۰۰۳
وضعم، برای خودم حسابی نگران کننده اس. حافظه ام، یکی از چیزایی که همیشه بهش نازیدم، بدجوری داره گیج می زنه تازگیا. یهو می بینی یه چیزی رو به فاصله دو روز، سه بار از یکی می پرسم. یا مثلا یه جکی رو که پریروز شنیدم، وقتی دوباره می شنوم خیال می کن جدیده، کلی بهش می خندم. خاک به سرم شد. فردا پس فرداس که عکسمو بزنن تو روزنامه، بگن نامبرده که دارای اختلال حواس نیز می باشد، گم و گور شده خبر مرگش. هرکی ازش خبر داره بره بمیره!!!
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۰۸ نوشت.
Can anybody find me, somebody to love?
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۴۸ نوشت.
یه روزی رو می بینم که جفت پاهامو از بالای زانو قطع می کنن. این زانو درد لعنتی از دوم دبیرستان پا به پام اومده. معلوم نیست چی از جونم می خواد.
[
۳ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۶:۴۴ نوشت.
اون خاطراتی که دیروز نوشتم یه تیکه اش جا افتاده بود (امید و حمید). درستش کردم. لینک رئیس کل سمپادم یادم رفته بود بذارم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۶:۴۳ نوشت.
.............................................................................................
شنبه، ۲۵ ژانویه ۲۰۰۳
Love me two times, girl
One for tomorrow
One just for today
Love me two times
I’m goin’ away
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۲۸ نوشت.
هیچ جوری نمی تونم خودمو بذارم جای این یارو. فکر کنین یه نفر حق نداشته باشه هشت سال نزدیک هیچ کامپیوتر شبکه شده ای پیداش بشه. اونم یه خدایی مثل این بابا. اولین سایتی که بعد از هشت سال دیده، وبلاگ دوست دخترش بوده! همشو برین اینجا بخونین. ولی یه دیکشنری دم دستتون باشه. یا من سواد اینگیلیسیم نم کشیده یا متنش واقعا کلمه زیاد داره. خیلی دردناکه! دقیقا دردناکه که یه همچین آدمی بعد از این همه سال وقتی به درخواست داونلود کردن Flash plugin برسه، ندونه که چیکار باید بکنه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۲۷ نوشت.
بالاخره آخرین امتحان علومو دادم. فکر نکنم بندازه منو، چون تا جایی که تو ورقه جا می شد، چیزی نوشتم! امتحان دادن تو علوم چیز جالبیه، یه مشت مراقب سگ داره که فقط پاچه می گیرن، رئیس آموزششون در برابر آفریدون خودمون، مثل گوز می مونه در برابر نسیم باد نوروزی!!! همون امتحان یه ساعته کلی خاطره برام زنده کرد. یاد اون وقتایی افتادم که خیال می کردم دانشگاه همونه که اونجا بود! یاد روزای اول دانشگاه افتادم، خیلی اول. یاد آدمایی که باهاشون آشنا شدم و مدل آشنا شدنمون. اون اول که فقط می دونستم ما چهار نفر(من و جواد و پیروز نیما) اونجاییم فقط همینا رو می شناختم. روز ثبت نام اولین کسی که دیدم نیمای خودمون بود، ثبت نام خودش تموم شده بود. تا آخر ثبت نام من موند و پابه پای من اومد دوباره. همونجا پیروزو دیدیم ولی اصلا مارو ندید!!!(اونایی که باهاش برخورد داشتن می دونن که این خیلی طبیعیه) بعد طبق معمول ایران، مدارک کم بود و مجبور شدیم یکی دوساعتی تو صف فتوکپی علوم معطل بشیم. اونجا با اولین آدم جدید آشنا شدم، سید جواد!!! از همون اول شروع کرد به حرف زدن و حسابی مخ مارو خورد. میثم و علی هم تو صف بودن همون موقع. از روز ثبت نام دیگه چیز زیادی یادم نیست. جز یه نفر از خوهران که چون با باباش اومده بود کلی سوژه شده بود برام. دیگه چیزی یادم نیست تا روز اجبار واحد ترم اول. اونجام چیزی یادم نیست، به جز اینکه تا جایی که یادمه نازنین تنها کسی بود که مانتوش مشکی نبود!!! یه چیز دیگه که برام خاطره جالبیه اولین دفعه ای بود که تا ته دانشکده برق رفتم. یه جوری بود، انگار که قدم به قدم که می رم جلو محیط برام روشن می شه. محیطی که الآن فکر کنم مثل کف دستم می شناسمش (دقیقا همین حسو روز اولب که تو دبیرستان بودم تجربه کردم) دیگه کم کم آشناییا شروع شد با همه.فقط آدمایی رو که به نظرم مهمتر یا جالب ترن می گم. اول از همه علی و مهدی بودن، اولش احساس خوبی نداشتم نسبت بهشون. برای اینکه تمام ترم اولو در حال مسخره بازی سر کلاسا بودن. همون هفته اول یه دفعه سر کلاس ریاضی به زور روزنامه منو گرفتن و رفتن ته کلاس به خوندن، نزدیک بود قلندرزاده جفتشونو بندازه بیرون. تا اینکه یه روز که زود رفته بودم، این دوتام اومده بودن و تو حیاط نشسته بودن. از دور برام دست تکون دادن، منم مراما رفتم پهلوشون نشستم، ولی بافاصله!!! بعد کم کم همه چی شروع شد. اولین چیزی که از نیما (فاتحی) یادمه، “اون یارو که سر کلاس رباتیک همش اطهار فضل می کنه!” بود. بعدا کم کم سر قضایای گروه اوج بیشتر آشنا شدیم. علی (اکبر) یه روز سر کلاس آمار زد رو شونه من و گفت “آیدین رضوی شمائین؟” معلوم شد یه یارو که تو مدرسه ما کلاس تقویتی ریاضی گسسته رو درس می داد و همش آویزون من بود برای سوالای امتحانای مدرسه، معلم خصوصی علی بوده و تستای منو می برده برای علی. همشم به علی می گفته این آیدین رتبه اش دورقمی می شه!!! یه روز سر کلاس زبان من و بغلیم داشتیم حرف می زدیم، پشت سر مام دونفر داشتن حرف می زدن، یهو جهرودی برگشت به من گفت: “Would you mind if say you shut up?!!!”، بعد نفر پشتی که فکر کرده بود با اون بودن و در ضمن نفهمیده بود طرف چی گفته، گفت: “Yes sir!!!!”. این آقا، اصغر خودمون بود. بعد یه روز که ماشین اصغر رو تا خرخره پر کرده بودیم، ، یه یارو با ریخت بچه مثبتی تو اون یه ذره جا، ناچارا بغل من نشسته بود. یادم نیست چی گفت که یه دونه از اون فحشای خوشگل خودم بارش کرد، قشنگ گشاد شدن چشمای طرفو می شد حس کرد، امید بود!!! با حمید تو پانوراما آشنا شدم، ولی اصلا یادم نیست چه جوری!! و اما دخترا: اول از همه فکر کنم رئیس کل سمپاد بود! قبل از اون به عنوان “اون دختره که کیف سامسونت داره” برام تعریف شده بود. و البته بقیه برو بچه های گروه سمپاد. منیر(رئیس کل اوج) به عنوان “اون دختر که حرف زدنش مثل پچ پچ می مونه” و یکی دیگه هم به عنوان “همون دختره که با باباش اومده بود” تعریف شده بودن. حتی اسمشونو نمی دونستم. بعدا با رئیس کل Aerospace آشنا شدیم و زهرا. و بعدشم افتادیم تو خط Aerospace. (هنوزم معتقدم که می شه به عنوان موفق ترین گروه بچه های هفتاد و نهی معرفیش کرد، حیف که به گیرای الکی خورد و بچه ها سرد شدن. یه چیز دیگه هم اینکه اکثر اون بچه ها مخابراتی شدن). تو اولین جلسه همین هوافضا! اولین برخورد با بهاره پیش اومد. علی معده اش درد می کرد و رفت دنبال قرص، یهو دیدم یکی وایساده جلوی من، یه قرص گرفته جلوم، می گه اینو بدین به آقای سربندی!! راستی رئیس کل پانوراما هم عضو Aerospace بود. سمن رو می شناختم دورادور، ولی اصولا برخوردی نداشتیم تا سوم اسفند همون سال، تو اون کوچه دم پل سیدخندان!!! دیگه جونم براتون بگه فکر کنم اولین برخوردام با سیما و هما تو اون کلاس الکترونیکی بود که تابستون می رفتیم و همون زمانایی که من اون عمل معروف “خوردن شکلات خاکی و سوسکی” رو انجام دادم. حالا که اینا رو گفتم بذار یه چیز دیگه که یادم اومد بگم. این دیگه آخریشه. فکر کنم مهسا سر قضایای انتخابات انجمن علمی حسابی از دست من ناراحت شد، شاید هنوزم باشه.
دیگه حرفی ندارم جزاینکه مطمئنم بعد از درسم دلم برای همشون تنگ می شه. آدمایی که عادت کردم هر روز ببینمشون.
[
۶ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۷:۵۸ نوشت.
.............................................................................................
جمعه، ۲۴ ژانویه ۲۰۰۳
احتمالا دیگه کم کم می میرم! حدود نیم لیتر شیر خوردم، همش گفتم به به عجب شیر خوشمزه ایه! بعد که تموم شد دیدم تاریخش کلی گذشته! ولی یه نتیجه گرفتم: شیری که ترش شده باشه خیلی خوشمزه می شه!!!
[
۳ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۳:۰۲ نوشت.
یه تیکه از از جزوه سیگنال سمن، نوشته خودش نیست، خودشم کپی داره اونو. الآن رسیدم به اون تیکه. اگه اشتباه نکنم جزوه همکلاسی مخابراتی عزیزمون، هرمیون گرنجر باشه. هیچ وقت یادم نمی ره اون لحظه ای رو که بشر به من گفت بیا پای تخته، منم گفتم بلد نیستم، بشر داشت با من کلنجار می رفت که دوستمون دستشو با تمام وجود گرفته بود بالا و هی تکون می داد. آخرم خودش رفت پای تخته و خیالش راحت شد! طفلی آدم خوبیه، ولی این هرمیون بازیاش آدمو اذیت می کنه.
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۸:۲۲ نوشت.
حمید جان قربون دستت اون گزارشای مارو بیار، پس فردا امتحانشه!!!
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۷:۴۳ نوشت.
اساتید مخابراتی نظر بدن: این فیلتری که این می گه کار می کنه؟ من خودم هنوز نه میدان پاس کردم نه آنتن. راستی، این میدانی که اینا راه انداختن برای پارازیت، خطری برای مردم نداره؟ نکنه یه وقت از فردا هممون شکل ابریشمیان بشیم؟
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۷:۴۲ نوشت.
از قدیم و ندیم گفتن، تا سه نشه بازی نشه. به این ترتیب اهالی K.N.T بعد از رامین و سولو، به من که به عنوان سومین نفر، باعث این بازی شدم، حسابی مدیونن!!!
به هر حال امروز وبلاگ منم یه ساله شد. همشو مدیون الطاف ذات باریتعالی هستم( آخه خیلی معارف خوندم) به هر حال فکر می کنم وبلاگمو دوست دارم و به وجودش افتخار می کنم!
همین دیگه!(خودم یاد اون سخنرانی پرشورم افتادم که باعث شد یه روز دانشکده تعطیل بشه)
من متعلق به این مردمم، خواهش می کنم تشویق نکنین. با عرض خداحافظی خدمت روان پاک همه مردگان!
[
۵ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۷:۴۱ نوشت.
.............................................................................................
پنجشنبه، ۲۳ ژانویه ۲۰۰۳
می دونستین “برخی از نویسندگان مسلمان از نوعی کثرت گرایی، به نام کثرت گرایی دینی غیر فروکاهشی جانبداری می کنند.”؟….
اااا چه باحال، اینجا نوشته یه سری ظاهرالاسلام اسرائیلی زمان خلفای سه گانه می خواستن اسلام رو تحریف کنن. احتمالا برگه ماموریتشونو خود شارون پدرسوخته امضا کرده بوده….
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۲:۵۹ نوشت.
یه چیز مسخره: اینجا (کتاب معارف) نوشته که یک غزل عاشقانه زیبا، احساس شهوت آدمی را برمی انگیزد!!! فقط می تونم به نویسنده این کتاب یه چیز بگم، اونم احمقه!!!
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۵۹ نوشت.
هیچ کس خونه نبود. مجبور شدم برم بیرون یه چیزی بگیرم، بخورم. به این ترتیب به یک مُد جدید پی پردم. به این صورت بود که زوجهای خوشبختی که اومده بودن اونجا، در بهترین مورد قد دختره تا شونه پسره بود. پس به همه توصیه می شه که این مُد جدیدو شدیدا رعایت کنن.
[
۵ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۱۲ نوشت.
اگه شانس بیارم، شبنه از شر آخرین معارف عمرم خلاص می شم. از اونم بالاتر از شر آخرین درس عمومی عمرم خلاص می شم. یوهووو دیگه مجبور نیستم خزعبلات بی مصرف حفظ کنم.
فقط یه مشکل کوچیک هست! ممکنه صفر بشم!!! کسی اطلاعاتی داره که می شه معارفو پاس نکرد و ترم آخر بیخیالش شد یا نه؟
[
۳ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۹:۲۱ نوشت.
دوست عزیز دبیرستانی بدون کمک ما و با کمک لبه کفش و توی آستین و ماشین حساب انتگرال گیر و امداد غیبی، امتحانشو داد. الآن از بیرون جلسه زنگ زد و باهم صحبت کردیم. خدا خودش همه رو به راه راست هدایت کنه!
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۹:۲۰ نوشت.
.............................................................................................
چهارشنبه، ۲۲ ژانویه ۲۰۰۳
دوست عزیز دبیرستانی زنگ زده می گه من فردا امتحان معادلات دارم، وسط امتحان زنگ می زنم بهت، سوالا رو برات می خونم، تو حل کن، بعدش زنگ می زنم جواباشو ازت می گیرم!!!!
خلاصه قرار شده تبدیلای لاپلاسشو من براش حل کنم!
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۴:۲۹ نوشت.
You don’t have to say you love me، اجرای Lynn Anderson، می خواستم اجرای همزاد خودم (الویس) رو بذارم بیارم ولی به دیجیتالش دسترسی نداشتم. اونو روی DVD دارم که دیگه خیلی دیجیتاله! فعلا وقت منتقل کردنش به کامپیوترو ندارم، ایشالا بعد از امتحانا.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۰:۲۵ نوشت.
پرده های اتاق برن کنار! می خوام برفو تماشا کنم!
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۰:۰۴ نوشت.
تمام وجودم درد می کنه. سرم درد می کنه. دندونم درد می کنه. زانوم درد می کنه. معده ام داره پدرمو در میاره. طرف چپ قفسه سینه ام از صبح درد می کنه (فکر کنم آپاندیس باشه)، کاش فقط همینا بود. دارم می میرم ایشالا…. ولی بگین دفعه بعدی دردشو کمتر کنن.
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۷:۵۹ نوشت.
.............................................................................................
سهشنبه، ۲۱ ژانویه ۲۰۰۳
ببینم! اگه عربا دخترا رو زنده به گور می کردن، پس مرداشون بچه می زائیدن؟
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۱:۰۲ نوشت.
یه وقتی از شبانه روز، داخلی. بابام ریش تراش منو برداشته.
– آیدین! این تیغت که کُنده!
: نه بابا کجا کُنده؟
– دِ می گم کُنده دیگه.
: یه جوری می گی انگار خودم تاحالا با اون تیغ اصلاح نکردم!
– پس چی؟
: الآن سه ماهه دارم با همون تیغ اصلاح می کنم!!!
– #$@#%$%@
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۱۸ نوشت.
واقعا که! با وجود تمام بدیهیاتی که می دونم، دیروز یه لحظه فکر کردم محرک دائم ساختم! اونم نه مکانیکی و مغناطیسی، بلکه الکترونیکی!!!
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۰:۵۵ نوشت.
اخطار: اگه قلبتون ضعیفه، یا خیلی مثبتین نخونین!
گلاب به روتون وضع مزاجیم خرابه، هر دفعه که می رم دستشویی یاد لامصب کاوه می افتم با اون داستانش، یه چیز معرکه ای بود واقعا. سر زنگ نگارش، کامل خوند داستانشو. یارو معلمه قرمز شده بود حسابی، فقط چون می خواست ژست آزادی بیان بگیره هیچی نگفت. موضوعش راجب یه بابایی بود که خیلی دستشویی می رفت، بعد یه مدت خبری نمی شه ازش، بعدا دوستاش تو پزشکی قانونی شناساییش می کنن. جنازه اش یه سطل گلاب به روتون بوده با دوتا چشم روش!!! علاقمندان به رویارویی با کاوه می تونن به دانشکده علوم خودمون مراجعه کنن، البته اگه طرفای دانشگاه پیداش بشه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۰:۰۴ نوشت.
واقعا خدا این سمن رو برای ما نگه داره، اگه نبود، من از کجا جزوه می اوردم که واسه امتحانام بخونم؟ الآن داشتم کاغذامو مرتب می کردم، دیدم سه سری کپی از جزوه سیگنال سمن دارم!!!
اینم برای اونایی که جزوه های منو می شمرن: جزوه سمن هست، جزوه چرکنویس خودمم هست، کتابشم هست. همین دیگه چیز زیادی نیست. کتاب معرفم هست راستی، فقط حیف که جزوه معارف ندارم.
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۰:۰۳ نوشت.
.............................................................................................
دوشنبه، ۲۰ ژانویه ۲۰۰۳
دوتا امتحان مونده، جفتش تو یه روز. یکیش که سیگناله که انصافا یکی از شیرین ترین درساییه که تاحالا داشتم، اون یکیش معارفه!!! این دیگه از ماشینم بدتره، چون اون اقلا یه ذره منطق توش بود، ولی این دیگه همونم نداره.
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۷:۵۷ نوشت.
آیدین کبیر ماستمال می شود!
ببین چقدر از این آزمایشگاه نفرت دارم که من که برای هر گزارش چهارساعت وقت می ذاشتم و هفته بعد حتما تحویلش می دادم، الآن با سه هفته تاخیر، ظرف یه ساعت گزارش طولانی ترین آزمایششو ماستمالی کردم.
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۷:۵۶ نوشت.
.............................................................................................
شنبه، ۱۸ ژانویه ۲۰۰۳
بابا خیلی مملکتمون گل و بلبله!!!!! نیروی انتظامیش جای اینکه جلوی تکثیر کنندگان رو بگیره، به مردم توصیه کرده تو خونه خودشونم با چادر چاقچور راه برن!!
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۲۱:۰۹ نوشت.
یهو یاد اردوی آدربایجان افتادم، اون وقتی که ساعت 1 صبح تو رشت، یا ساعت 3 تو اهر، می گفتیم: “به افتخار آقای راننده که از اون بوقای خوشگلش می زنه!!!” بعدش جو راننده رو می گرفت و دستشو می ذاشت رو بوق. بوقشم از این بوق خرکی حسابیا بود. ما از وسط شهر رد می شدیم و پشت سرمون چراغای شهر بود که روشن می شد، احتمالا فحش و نفرین مردم هم بدرقه راهمون می شد.
یه هفته اردو بود، چهار شبشو تو اتوبوس بودیم، وقتی برگشتیم، یه روز کامل خوابیدم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۳۵ نوشت.
می خواد بچرخه، می خواد نچرخه. به هر حال اگه میان ترما اثر نداشته باشن، فکر کنم بیفتم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۳۴ نوشت.
بابا تو دیگه مرام کش کردی مارو. بازم مرسی.
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۳۳ نوشت.
.............................................................................................
جمعه، ۱۷ ژانویه ۲۰۰۳
عوض ماشین، دیشب دویست صفحه از “دیکتاتورها بیمارند” رو خوندم. خیلی خنده دار بود. اینکه یه آدمی بشینه پونصد صفحه کتاب بنویسه و انواع امراض روحی و جسمی ناپلئون، هیتلر و استالین رو بشمره. یه مرضایی نوشته بود که خیلی مسخره بود. همچین این سه تا رو تخریب کرده بود که نگو. یه مساله دیگه ای که بود اینه که به جز استالین، اون دوتای دیگه رو دیکتاتور حسابی، حساب نمی کنم. حالا هیتلر می گیم یه چیزی، ولی ناپلئون کلا حسابش جداس. به اضافه که من کشته مرده مرام اون دوتام. استالین بره بوق بزنه.
[
۶ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۲:۳۱ نوشت.
سه روز طول کشیده تا فقط یه فصل بخونم. اونم چی: اصول اولیه ماشینهای DC!!!(فارسی)
حالا یه روز وقت دارم که دوتا فصل دیگه رو بخونم. DC generator, DC motor!!!!(زبون اصلی)
فکر کنم یه خاک اساسی برسرم شده باشه.
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۹:۵۷ نوشت.
.............................................................................................
پنجشنبه، ۱۶ ژانویه ۲۰۰۳
ماشین اگه تو یونان درسها زندگی می کرد، یه خدا بود برای خودش.
خدای مزخرفیت و چرت بودن!!!
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۳:۲۵ نوشت.
.............................................................................................
چهارشنبه، ۱۵ ژانویه ۲۰۰۳
“زندگی زیباست” را بالاخره رویت کردیم. طبق اظهارات شاهدان عینی، یه زمانی ما شبیه گوئیدو بودیم ولی حالا دیگه نیستیم.
[
۳ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۲۱:۰۹ نوشت.
وقتی می گم مغز خر خوردم خب راست می گم دیگه. ایناهاش:
– Electric machinery fundamentals, Stephen j. chapman
650 صفحه. خریدم 1400 تومن.
– حل المسایل ماشینهای الکتریکی، استفان جی چاپمن.
400 صفحه. خریدم 2200 تومن.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۱:۵۹ نوشت.
.............................................................................................
سهشنبه، ۱۴ ژانویه ۲۰۰۳
Now that the war is through with me
I’m waking up, I cannot see
That there’s not much left of me
Nothing is real but pain now
Hold my breath as I wish for death
Oh please god, wake me
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۱۷ نوشت.
خودمونیما! صدای دیو موستین هم بد نیست. اگه می خواست تو متالیکا بمونه هیچ وقت هیچی نمی شد.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۱۶ نوشت.
یکی بیاد منو سوا کنه. خوددرگیری مزمن. می ترسم خودم بزنم خودمو ناقص کنم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۱۵ نوشت.
سه تا زخمی که قرار بود همیشه منو یاد اون ماجراها بندازن، هنوز هستن. ولی هرچی نگاهشون می کنم هیچ خاطره ای از اون دوران یادم نمیاد.
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۱۴ نوشت.
این سه تا دگمه رو کیبورد حرص منو در میارن حسابی:
Pause, scroll lock, print screen
در طول عمرم یادم نمیاد ازشون استفاده کرده باشم.
[
۶ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۱۳ نوشت.
So I called up the captain
plaease bring me my wine
he said:
“oon koofti ke to mikhori sad sale tolid nashode”
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۱۲ نوشت.
این احمدیان با این ریاستش داره منو می کشه. این بیانیه جدیدش دیگه شاهکاره. این همه ساله هرچی دلمون می خواد می چسبونیم به درودیوار، یه کاره اومده نامه داده که این کاغذاتونو تو محل مخصوص بچسبونین وگرنه می دم شهرداری دانشکده پیگیریتون کنه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۱۰ نوشت.
I play my part and you play your game
you give love a bad name
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۰۹ نوشت.
امشب تا صبح پشه کشون داریم. پشه کشووووووونه. جای نیما دارابی خالی! مارمولکه داره می ره تو گوش من، می گه کاریش نداشته باش سنگدل!!!
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۰۸ نوشت.
خودخواهی!
آدما تمام عمرشونو می گردن دنبال آدمایی که بتونن حس خودخواهی همدیگه رو ارضا کنن.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۰۷ نوشت.
به قول پیمان: یکی دیگه بنویسم می شه سیزده تا!
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۰۶ نوشت.
صحنه قتل رفیقمونو مجسم کنین. دعوتش می کنن به یه مهمونی. تو شرابش سم می ریزن. تا خرخره می خوره ولی نمی میره. بالاخره مجبور می شن با گلوله اون نکبتو بکشن. درست یادم نیست ولی یه جایی نوشته بود جنازه اشو انداختن تو یه رودخونه ای چیزی.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۰۵ نوشت.
امشب شب منه. می خوام تا صبح بنویسم. البته بدم نمیاد وسطشم یه کم بخوابم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۰۴ نوشت.
most people looked at him with terror and fear
but to moscow chicks he was such a lovely dear
[
۳ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۵۱ نوشت.
Ooh Ooh yes I’m the great pretender
Just laughing and gay like a clown
I seem to be what I’m not
I’m wearing my heart like a crown
Pretending that you’re still around
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۴۹ نوشت.
از مجموعه “یک موجود، دو شخصیت”:
– آخه الاغ! چقدر تو خری!
: الاغ خودتی!
– خب خودم تویی دیگه!
:&@!#$#$@$%
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۷:۵۳ نوشت.
بدینوسیله، اینجانب آیدین کبیر، در کمال صحت عقل و سلامت نفس، اعلام می دارم حالم از ریخت ماشین به هم می خوره. ایشالا همشون برن لای جاروبکها و سیم پیچیا گیر کنن، بمیرن. اگه نمی خواستم کنترل خطی بگیرم اصلا می ذاشتمش برای شصت ترم دیگه. مرده شور برده ها. اصلا به من چه؟ می خواد بچرخه، می خواد نچرخه.
صحت موارد فوق، به جز یک مورد (از صحت عقل و سلامت نفس خودم مطمئن نیستم) تایید می شود.
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۳۳ نوشت.
این امتحان زبان تخصصی بود یا رانندگی؟
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۳:۱۵ نوشت.
یه ساعت بالای سرم هست. دیشب تو خواب همچین دستمو کوبیدم بهش که وقتی از روی زمین برداشتمش و تکونش دادم، احساس کردم دارم یه ظرف آشو هم می زنم، صبحم که موقع صبحونه کتری داشت به طرف من تیراندازی می کرد که با هوشیاری تمام جاخالی دادم.
آهای آقاهه! جای این که این لباس تنگو تن من بکنی و دستامو از پشت ببندی، قرصامو بیار بخورم.
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۷:۰۷ نوشت.
تا صبح خواب تقویت کننده دیدم، تو خواب خیلی سریع تر مساله ها رو حل می کردم. نه به قبل از امتحان که اصلا عین خیالم نبود. نه به حالا که خوابشو می بینم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۶:۲۳ نوشت.
این موسوی دیگه کیه؟ دیروز رفتم پیشش می گم امتحان فردا (امروز) چه جوریه؟ می گه فردا نیست که، چهاردهم بهمنه. بهش می گم چهارده بهمن ترم دیگه شروع می شه. بردم به زور برنامه امتحانارو نشونش دادم، یهو می گه: ای وای پس باید تا صبح بیدار بشینم سوال طرح کنم!!! اگه اینجوری نشده بود معلوم نبود تکلیف امتحان امروزمون چی می شد. تازه یه چیز دیگه هم دیدم، موسوی و معتمدی با هم رفتن تو اتاق موسوی. در اتاقم بستن. به منم گفتن یه چند دقیقه صبر کن. من هیچی نمی گم، قضاوتش به عهده خودتون.
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۶:۲۲ نوشت.
الحق که این عمله های روبروی خونه ما، خیلی عمله می باشند. از صبح تا شب یا خوابن، یا دارن تو کوچه فوتبال بازی می کنن. آخر شب که می شه، تازه کارشون شروع می شه. تا صبح فقط سرو صداشونو باید تحمل کنیم.
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۶:۲۱ نوشت.
.............................................................................................
دوشنبه، ۱۳ ژانویه ۲۰۰۳
عجب خوابیدما! تمام خستگی الکترونیک از تنم دراومد. تاحالا بعدازظهر اینهمه نخوابیده بودم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۱۱ نوشت.
فعلا که اولیش به خیر گذشت. الآن توپم. اگه بقیه امتحانامم همینجوری باشه، عالیه. البته اگه برادرمون، هوشمند اجازه بدن، فکر کنم بعد از اون گندی که پارسال زدم، ترم خوبی تموم بشه.
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۰۷ نوشت.
.............................................................................................
یکشنبه، ۱۲ ژانویه ۲۰۰۳
به قول آقای دلتنگستان، یکی از مسوولیتهای هر انسانی در زندگیش، گوش کردن به موزیک خوبه. از Bob Dylan غافل نشین.
قبلا گفته بودم صداش منو جادو می کنه. این آهنگشو هیچ جوری نمی تونم بیخیال بشم. فعلا اراده همایونی براین قرار گرفته که این آهنگو بذارم رو پس زمینه وبلاگ. اینم متنش.
یه وقت گمراه نشین. به خاطر اون اسمی که هی تکرار می کنه، این آهنگو نداشتم اینجا.
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۴۱ نوشت.
هرکی می گه، الکترونیک سخته، واقعا آدم خنگیه. فقط فکر کنم آدم باید یه کم زودتر به فکر خوندنش باشه.
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۳۵ نوشت.
از مجموعه “یک موجود، دو شخصیت”:
– اگه می خواد بره بزار بره، تو نمی تونی جلوشو بگیری، نه قدرتشو داری، نه حقشو.
: نمی خوام بره. نمی خوام بره. می خوام باشه.
– ننر زبون نفهم!
: من مامانمو می خوام!
[
۴ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۷:۲۷ نوشت.
.............................................................................................
شنبه، ۱۱ ژانویه ۲۰۰۳
بالاخره امروز یه تیغ MACH3 رو باز کردم. این یه تیکه پلاستیک و سه تا دونه تیغ، رابطه شون پیچیده تر از اون چیزیه که تو نگاه اول به نظر میاد. الآن می تونم راجبش کنفرانس بدم. اگه گزارش بنویسم از گزارشایی که واسه تقی زاده می نویسم خیلی بهتر در میاد. جدا شاهکاره. تو هرکدوم از تیکه های پلاستیکش می شه نبوغو دید.
اینم برای اطلاع کوسه ها: اون یارویی که ذکرش رفت، به نظرم بعد از رادیو و ترانزیستور، یکی از مهمترین اختراعات بشره.اگه این نبود هنوز باید هرروز صورتمونو زخم می کردیم و بعدشم کلی جوش می زد صورتمون.
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۲۵ نوشت.
تو این یه هفته دارم خوابای عجیب می بینم. همش راجب مدرسه راهنمایی و آدماش. حیاط مدرسه رو دوباره خاکی کردن و سنگریزه ریختن توش. وقتی فوتبال بازی می کنیم صدای زمین از زیر پامون شنیده می شه. آرش ابوترابی خیال می کنه یکی از بزرگان تصوف شده. اون کارگاه پهلوی دفترو تبدیل کرده به یه دخمه. می ره گوشه اش می مونه. حسین شریف لیسانسشو چهار ترمه گرفته، حالا تو خط آزادی سیدخندان، مینی بوس می رونه. سروش دوباره مو دراورده. وااااااای تک تک زوایای اون مدرسه رو می بینم. هنوز داورزنی اون پشتا داره یا باغبونی می کنه یا حیاطو جارو می کنه. منتطره بلکه یکی طرفش پیداش بشه تا بپره بهش و فحشش بده. تو ساختمون، جلوی در ورودی اصلی، سه تا قبر هست. پوریا، سینا، علی. زمین تیم نسیم دیگه نیست. جاش ساختمون ساختن.
باید یه روز برم اونجا قبل از اینکه جدی جدی دیوونه بشم. حیاطش اولا سنگریزه بود، آسفالت نبود. سال آخر دیگه آسفالتش کردن. ساختمون درست وسط حیاط بود. یکی از اضلاع حیات همیشه مال ما تیم نسیمیا بود. استادیوم نسیم. داورزنی همیشه درحال فحش دادن بود. تو عالم بچگی ازش می ترسیدیم. ابوترابی معلم ادبیاتمون بود. آدم باحالی بود. کلی خاطره خوب باهاش دارم. دفعه آخری که رفتم اونجا پشت مدرسه رو کامل کنده بودن و می خواستن یه بخش جدید به ساختمون اضافه کنن. ماشینی که احمد خاکزاد ساخته بود و هممون حرکتش تو حیاط مدرسه رو جشن گرفته بودیم تو همون گودال افتاده بود. درب و داغون. لاشه زیردریایی اولیه یه طرف دیگه بود. اون موقعی که مدرسه حتی لوله کشی آب نداشت تو یه تانکر برامون آب میاوردن. بعدا که مدرسه آب دار شد، اون شده بود اسباب بازیمون. می رفتیم توش قایم می شدیم. سه نفر راحت توش جا می شدن.بعدا تبدیل شد به بدنه زیردریایی. گاهی یکی رو می انداختیم توش. درشو قفل می کردیم، اونقدر با سنگ می کوبیدیم بهش تا طرف اون تو از سردرد دیوونه بشه. تو اون مدرسه حتی تفریحمون به آدمیزاد نمی موند.
نمی دونم چرا دارم اینا رو می نویسم. ولی خیلی به فکرشم. دست خودم نیست. چمی دونم، اسمشو بذارین نوستالژی. دلتنگی برای سه تا از بهترین سالای عمرم. برای آدمایی که هفت سال باهاشون زندگی کردم. کاش زودتر سازمان خراب بشه. وابستگی پدر آدمای اون مدرسه ها رو در میاره.
[
۳ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۰۲ نوشت.
.............................................................................................
جمعه، ۱۰ ژانویه ۲۰۰۳
اگه کسی بعد از خوندن این سر به بیابون بذاره، کارش خیلی غیرمنطقی نبوده.
[
۳ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۲۱:۰۶ نوشت.
یاسمنگولا می گه: بابا! هیچ وقت دوستم نداشتی
چون یه بار پا رو دست چپم گذاشتی
باباش می گه: خیلی دوستت می دارم
از این به بعد پا رو دست راستت می ذارم
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۱۳ نوشت.
– توپم! توپم!
: توپی که توپی، منم توپم. چرا بساط مارو بهم می زنی؟
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۱۲ نوشت.
آخه مرتیکه احمق!
دل تو نیاسوده، از گناه الهه ناز بوده؟ جلو دلتو بگیر، به اون بدبخت چه ربطی داره. خودخواه!
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۸:۵۱ نوشت.
.............................................................................................
چهارشنبه، ۸ ژانویه ۲۰۰۳
هی می گم چرا همچینما!!!!
نگو با الویس پریسلی و رابی کریگر و دیوید بووی تو یه روز به دنیا اومدم.
[
۱۰ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۲۱:۱۴ نوشت.
نمی خواستم این عکسو رو کنم. ولی در پاسخ به خیل عظیم مشتاقان، امروز علنی می کنم این عکسو. اون خانومه کلی التماس کرد تا حاضر شدم پهلوش عکس بندازم.
اگه خواستین سه هزار تومن واریز کنین به حسابم، فیششو با فکس برام بفرستین، منم اگه دلم خواست نسخه امضا شده همین عکسو براتون می فرستم.
[
۳ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۷:۰۷ نوشت.
تولدت مبارک آیدین….برو حال کن اومدم اینجا برات تبریک گذاشتم!
[
یک نظر]
اينو بهار در ساعت ۱۶:۳۸ نوشت.
زاده شدم در روزی چون امروز
زندگی کردم در روزهایی چون امروز
و در آخر
خواهم مرد در روزی دیگر، که فکر نمی کنم با این روزا فرق چندانی داشته باشه.
عجب زندگی یکنواختی داریما!!!
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۱۴ نوشت.
بچه ها! حالا من به کسی نمی گم که فرق عطر زنونه و مردونه رو نمی دونین، ولی واسه خودتون بده. پس فردا تو اجتماع می خواین چیکار کنین؟ یکی ندونه خیال می کنه دفعه اولتونه که با عطریات برخورد داشتین.
[
۶ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۱۳ نوشت.
[tgeik(t)|t=now]=eyedeen*20*365*24*60*60s
TGEIK(f)=fourier{tgeik(t)}=?
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۵:۲۱ نوشت.
.............................................................................................
سهشنبه، ۷ ژانویه ۲۰۰۳
ااااه، چقدر آخر ترم دانشکده مزخرف می شه. هیچ کس که تو دانشکده نیست. هیچ خبر خاصی هم نمی شه. واسه یه آزمایش پنج دقیقه ای هم باید دقیقا پنج ساعت تو دانشکده معطل بشی.
راستی پیمان! کجایی؟
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۵۶ نوشت.
امروز یه چیزایی راجب استاد گرانقدر مدارهای الکتریکی و مخابراتی شنیدم، هنوز شاخام دارن رشد می کنن. هر وقت رشدشون متوقف شد خبرتون می کنم. نمی دونم چقدر حقیقت داره، ولی این گامبو آخرین کسی بود که ممکن بود راجبش همچین فکری بکنم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۵۵ نوشت.
.............................................................................................
دوشنبه، ۶ ژانویه ۲۰۰۳
I hurt easy, I just don’t show it
you can hurt someone and not even know it.
[
۶ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۴:۵۸ نوشت.
یه مشکل اساسی: فرق common emmiter با common collector چیه؟ یعنی جدی جدی فرقشون فقط تو همون یه دونه مقاومته؟
[
۴ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۴:۵۷ نوشت.
می گن امروز سالگرد روزیه که سامی مورس تلگرافشو به عموم عرضه کرده. یعنی سالگرد مخابره همون جمله معروفه؟
Attention the universe, by kingdoms right wheel. به هر حال به این ترتیب یکی از روزای مهم تاریخ مخابراتو تبریک می گم.
امروز تولد ژاندارکم هست، البته این یکی هیچ نسبتی با هما (که اونم امروز تولدشه و مخابراتچی هم هست) نداره. احتمالا تصادفی بوده.
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۲:۲۰ نوشت.
.............................................................................................
یکشنبه، ۵ ژانویه ۲۰۰۳
– هی الاغ داری می میری؟ اینم شد وبلاگ نوشتن؟ روزی یه دونه شعر اینگیلیسی و یه خط مزخرف، به چه دردی می خوره؟
: الاغه که پا نداره، خودش خبر نداره. الاغه چرا یورتمه می ری؟ ریش بلند، روی کثیف، ناخون سیاه، واق و واق و واق!!!
= الحق که آدم بی ربطی هستی.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۵۰ نوشت.
oooh you’re a loaded gun, oooh there’s nowhere to run,
no-one can save me,the damage is done.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۲۵ نوشت.
اگه این هما تو عمرش یه جمله باحال گفته باشه اونیه که دیروز گفت:
آدمی که درسشو نخونده، علم غیب که نداره، خب می افته دیگه.
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۷:۳۱ نوشت.
.............................................................................................
شنبه، ۴ ژانویه ۲۰۰۳
I never knew, I had a dream, ’til that dream was you,
when I look, into your eyes, sky’s a different blue.
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۱۴ نوشت.
بابا من از شر این آزمایشگاه اندازه گیری خلاص بشم، شیرینی می دم. اگه از این جهنم نوبری، جهنم تر نباشه، بهشت ترم نیست. یه مشت مدار سه فاز احمقانه که معلوم نیست به چه دردی می خورن. امروز یه دونه از این واتمتر قراضه ها رو بسته بودیم، مقدار منفی نشون می داد. برای درست کردنش باید جای دوتا سیمشو عوض می کردیم، منم عوض کردم. نگو زرتی ورداشتم فاز و نول رو وصل کردم بهم. تا سه تا میز اونورتر برق میزا قطع شد. بعدم یارو هرکار کرد نفهمید مشکل چیه. چون من فوری ورودیمو وصل کردم به یه ترمینال جدید، فیوزشم عوض کردم. یه ساعت داشت عین این گیجا دور خودش می چرخید. آخرشم مارو فرستاد رو یه میز دیگه. بیخیال اون سه تا میز شد. دمم گرم. فکر کنم فعلا یه ذره از عقده هام خالی شده باشه. امروز پنج ساعت و نیم تو اون آزمایشگاه کوفتی بودم، اول صبحم با طرف دهن به دهن شدم، عوضش آخر شب یه مدار بستم که خودمم نفهمیدم چی بود، بابتش یه نمره گرفتم.
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۱۴ نوشت.
.............................................................................................
جمعه، ۳ ژانویه ۲۰۰۳
آی آدمها که در ساحل نشسته، شاد و خندانید!
پاشین یه چیزی بپوشین، هوا سرده
به اضافه که این لباساتون اصلا اخلاقی نیست
یکی ندونه، خیال می کنه دین و ایمونتون از دست رفته
آی آدمها که همونجا نشستین!
به سراغ من اگر می آیید،
می خوام صد سال سیاه نیایید
نخوام ریختتونو ببینم، کیو باید ببینم؟
آی آدمها که دارین واسه خودتون خوش می گذرونین!
بلند شین برین سر کار و زندگیتون
آخر ترم نزدیکه، مواظب خودتون باشین.
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۱۵ نوشت.
.............................................................................................
چهارشنبه، ۱ ژانویه ۲۰۰۳
How many roads must a man walk down
Before you call him a man?
Yes, ‘n’ how many seas must a white dove sail
Before she sleeps in the sand?
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۵۴ نوشت.
شبیه سازی انسان؟ اگه نظر منو بپرسن، به صورت گسترده قبولش ندارم فعلا. ولی به عنوان یه کار علمی جدید، شدیدا خوشم میاد ازش. به خصوص که می تونه بالاخره تکلیف مارو در مورد بخش غیرمادی وجود، معلوم کنه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۳۱ نوشت.