یکشنبه، ۲۹ دسامبر ۲۰۰۲
یاد تجربه شیرین خیابان خوابی تو تبریز افتادم. اون سفر که کلا پر از تجربه های جدید بود. این یکی از این قراره: دوتا اتوبوس بودیم. یکی برادران محترم، یکی هم خواهران محترم و تعدادی اچ اچ (HH). این اچ اچ رو بچه های KDB ساخته بودن، برای ما که تو اون یکی اتوبوس بودیم. (برای اونایی که نمی دونن: KDB ها هم یه سری دیگه از دیدنی های دانشکده گل و بلبل ما هستن، واقعا باید دم در بلیت بفروشن مردم بیان از این دیوونه خونه بزرگ بازدید کنن). اون اتوبوسی که برادران توش بودن، یه راننده نابغه داشت که واقعا هر ترمزش کافی بود که کل دل و روده یک انسان از دهنش خارج بشه، کلاج اتوبوس هم از بیخ خراب بود. در ضمن تو راه ارومیه تا تبریز، سر یه پیچ، کوبوند به یه دکه ای و یکی از شیشه های کناری رو خورد کرد. حوالی شب که رسیدیم تبریز، کنار ایل گلی پیاده شدیم و اتوبوس خراب رو بردن که تعمیر کنن، نتیجتا فقط یه اتوبوس موند برای این همه آدم. آخر شب (ساعت یک و نیم) که خواستیم بریم خوابگاه، اون اتوبوس هنوز حاضر نبود، مام متوجه شدیم که هممون تو یه اتوبوس جا نمی شیم. قرار شد جهت رعایت اصل مهم “Ladies first” اول خواهران رو ببرن برسونن خوابگاه بعدم بیان دنبال ما و مارو برسونن. (ما اچ اچ ها جهت حفط مرام و ظاهر قضیه موندیم اونجا). معلوم نشد قضیه چی بود (احتمالا خوابگاه خواهران بیرون شهر بود) که تا اون انوبوس برگرده و مارو ببره، ساعت تقریبا چهار صبح شده بود. نمی دونم چرا وسط تابستون، اونقدر هوا سرد بود. تو این دو سه ساعته، هرکی از اونجا رد می شد، چهل پنجاه نفر آدمو می دید که هر پنج نفر یه پتو رو پیچیده بودن دور خودشون (به جز بچه های KDB که این نسبت در مورد اونا، پنج پتو به ازای هر آدم بود. آخه زودتر از ما رسیدن و هرچی پتو بود بلند کردن) و داشتن وسط خیابونا، مثل سگ از سرما می لرزیدن. البته خودمون صحنه های دیگه ای از قبیل دعوا و کتک کاری بین بچه ها هم دیدیم. تا اینکه بالاخره اوتوبوس اومد و مارو برد خوابگاه. چشمتون روز بد نبینه، یه چیزی می گم یه چیزی می شنوین (البته به خوابگاهای محترم دانشگاه شیراز نمی رسید) یه اتاق، دورتادورش تخت دوطبقه، عین اردوگاهای نازی، به اونایی هم که تخت نرسید، شب رو زمین خوابیدن. (خلاصه اینکه چهل نفر اون شبو تو یه وجب اتاق خوابیدیم). توالتایی که معلوم بود سالهاست آبشون قطع بوده و حمومایی که آدم بدتر توشون کثیف می شد. همه اینا مجموعا می شد ساختمونی که فکر کنم از دانشکده مام قدیمی تر بود. تازه قبل از خواب یه نیم ساعت هم تو اون اتاق دعوا دیدیم.
وای چقدر حرف بی ربط زدم، تازه چندتا چیز دیگه یادم افتاد، ایشالا بعدا تعریف می کنم:
1- امید و ماجراهای صبحش تو تبریز.
2- مصطفی و ماجراهای هر روز صبح ما با اون تو مسافرتها.
3- خوابگاهای دانشگاه شیراز.
4- ماجرای یه بی خوابی دیگه، بازم به دلیل “Ladies first”
به هر حال این بود ماجرای یک شب خیابان خوابی ما کنار میدان شهید شریف زاده تبریز.
اینو آیدین در ساعت ۱۸:۴۹ نوشت.