پنجشنبه، ۲۶ دسامبر ۲۰۰۲
مهمونیای دوره ای دوستای بابام، یکی از احمقانه ترین چیزائیه که تو دنیا ممکنه وجود داشته باشه. تا جایی که بتونم ازش فرار می کنم، ولی سالی یه بار که می افته خونه ما دیگه مجبورم تحملش کنم.خانوما که می شینن یه طرف، صحبتای مسخره می کنن. آقایونم که می شینن این ور و همش جکای صد سال پیشو برای هم تعریف می کنن و قاه قاه می خندن. بچه هاشونم که همه دخترن و طبیعتا با خواهرم می شینن یه طرف. دریغ از حتی یه پسر بچه کوچولو که اقلا من باهاش همذات پنداری کنم. طرف هرکی تو این جمع که برم یه ساعت باید جواب بدم که ترم چندم و چند واحد پاس کردم و دانشکده مون کجاست. باز خدارو شکر که هیچکدومشون برقی نیستن و سوالای تخصصی تر نمی پرسن. این جور شبا حوصله ام حسابی سر می ره. حتی یه نفر نیست که بشینم دوکلوم باهاش حرف بزنم. من موندم که خدا تنهایی چیکار می کنه که حوصله اش سر نمی ره. اقلا این شانسو داره که دلش برای کسی تنگ نمی شه، ولی من چی؟
اینو آیدین در ساعت ۱۶:۴۰ نوشت.