شنبه، ۱۴ دسامبر ۲۰۰۲
اسمش بهنود بود، بچه شمال بود. فرت و فرت سیگار می کشید. از اون آدمایی بود که می شد راحت باهاشون گرم گرفت. وقتی صحبتش می شد، همش از باباش تعریف می کرد. گاهی از خائنین به خلق حساب می شد چون امتحان ریاضی 2 داده بود. ظاهرش می گفت که آدم بیخیالیه که کاری به کار مردم نداره و با دوروبریاش خوشه. می گن با باباش مشکل اساسی داشته. چهارشنبه شب می ره جلوی خونه دختره، تهدید می کنه که خودشو آتیش می زنه. مامان طرف می گه هر کاری دلت می خواد بکن. هر کاری دلش می خواست کرد.
واقعا همینو دلش می خواست؟
اینو آیدین در ساعت ۱۴:۲۸ نوشت.
یک نظر به “”
دسامبر 14th, 2002 16:16
I want to know!!!!!