چهارشنبه، ۴ دسامبر ۲۰۰۲
صدام کن بینم، صدات همچین بدک نیست وقتی که سر من نعره می زنی
صدات یه چیزیه تو مایه های همون علف عجیبه
که ته تیریپ ناراحتی در میاد.
حالا که عصرا هوا تاریک می شه،
من از یه چیزایی که هرچی زور زدم نفمیدم یعنی چی، تنها ترم.
بیا اینجا بینم، می خوام واست تعریف کنم چه تنهایی گنده ای دارم.
تنهایی به این گنده گی، به خوابشم نمی دید تو عین آپاچیا با اون حجم زیادت بریزی سرش.
آخه یه کم کمتر غذا بخور، بلکه حجمت کم شه.
البته عشق همینجوریه، همیشه باید یه چیزیش بلنگه.
لیلی یا چاق می شه، یا کور یا کچل.
همه رفتن با تیریپشون چت کنن،
بیا زندگی رو ورداریم، بعدش در بریم،
بعدش قرار می ذاریم که مال دزدی رو تقسیم کنیم.
ولی موقعش که شد، می کشمت، همشو خودم ورمی دارم و می زنم به چاک.
آخه تورو می خوام چی کار؟
بیا ببینیم این سنگه که خورده تو سر من حرف حسابش جیه.
ببین، اونقدر عاشقتم که دیگه قاطی کردم.
فرق حوض با ساعتو نمی دونم.
وقتی برقا می ره و چراقا خاموش می شه، باید از خجالت آب بشی،
فقط این یارو رو کف دست من ذوب نکن،
نقطه ذوبش بالاس، دستم اوف می شه.
شب که می خوابم بیا پتو بکش روم که گرمم بشه.
اینو آیدین در ساعت ۱۷:۳۰ نوشت.
۳ نظر به “”
دسامبر 4th, 2002 21:19
خدا شفات بده…
–الآن كه پيشش بودم، گفت كه تموم كرديم..
قراره بريم يه سري شفاي خارجي خوب بياريم…فكر كنم تا حالا ديگه رسيده باشه…
آخه زمستوني كه چيزي نميرسه..فكر كنم كال چيدنش…
دسامبر 5th, 2002 9:06
khoda shafayat dahad.
دسامبر 5th, 2002 12:56
دیووووووووووووووووووووووونه!