دوشنبه، ۲ دسامبر ۲۰۰۲
یاد زمان راهنمایی افتادم. ما اولین دوره ورودیای علامه حلی دو بودیم. یه مدرسه نوساز، با یه کادر تازه کار. یه نفر از اون زمان هست که ترجیح می دم دیگه هیچوقت نبینمش. مجید محسنی. سال اول معلم فیزیکی بود که به هیچ وجه تعادل روانی نداشت. تها آدمی بود تو اون کادر که خودش فارغ التحصیل علامه حلی نبود. خوب یادمه یه دفعه تو آرمایشگاه فیزیک یکی از بچه ها دستشو گرفت بالا که یه حرفی بزنه، عکس العمل محسنی این بود که یه میله فلزی سنگین یه متری رو پرت کرد طرف مازیار! سالای بعد نقشش فراتر از یه معلم بود. درواقع پست رسمی نداشت. ولی سیستم اطلاعاتی که راه انداخت تمام مدرسه رو ترسونده بود. حتی از تک تک جکایی که بچه ها واسه هم تعریف کرده بودن خبر داشت. متاسفانه یه دسته هم از بچه ها بودن که درواقع آدم اون شده بودن. کارگاهیا رو می گم. محسنی ظاهرا مسولشون تو کارگاه بود. دوماه اول سال سوم اجازه نداد من و دو نفر دیگه تو هیچ فعالیت فوق برنامه ای (که برای همه اجباری بود) شرکت کنیم. عملا هفته ای شیش ساعت وقت ما به بطالت می گذشت و بقیه دوستامون سر فعالیتاشون بودن. سال سوم هفته ای یه بار بچه ها رو جمع می کرد تو نمازخونه مدرسه و یه ساعت موعظه می کرد. یه دفعه گفت اگه کسی تو کلاس شلوغ کرد خودتون ساکتش کنین. یه روز قبل از یه امتحان نیم ثلث تو کلاس همه داشتن با هم صحبت می کردن، یهو کارگاهیا (که سه یه چهارتاشون تو کلاس ما بودن) به من اشاره کردن و گفتن همش زیر سر این آیدینه! (سوای مشکلات شخصی که با بعضی کارگاهیا داشتم و مشکلاتی که با خود محسنی داشتم، تو اون کلاس بی پناه ترین آدم بودم). فوری واسه من دادگاه تشکیل دادن و حکم دادن که من حق امتحان دادن ندارم و بعدم منو به زور کتک از کلاس انداختن بیرون. بعدم محسنی که تقریبا دیگه سال سوم در غیاب مدیر(که هیچ وقت تو مدرسه نبود) همه کاره مدرسه شده بود، بهم گفت تصمیم بچه ها بوده و من نمی تونم کاری بکنم!! آدم یاد 1984 می افته یه جورایی. یه مدت اواخر سال سوم یه سری از بچه ها رو دونه دونه احضار می کرد و به بهانه اخلاقی تهدیدشون می کرد که از مدرسه اخراجشون می کنه. صابونش به تن منم خورد. منو صدا کرد و شروع کرد به موعظه کردن. دقیقا می دونست حتی چه جکی رو به کی گفتم. فقط یه سوتی داد: گفت دیسکتای مستهجن بین بچه ها پخش می کنی. در حالی که اون موقع من اصلا کامپیوتر نداشتم. آدماش این یکی رو عوضی گفته بودن. آخرشم گفت که از این ماجرا هیچ کس باخبر نشه. بعدها تو دبیرستان با همون کارگاهیا و چند نفر اضافه تر یه زیردریایی ساختن که خیلی بابتش تبلیغ کردن. خوبیش این بود که تو دبیرستان عملا قدرتی نداشت. البته سال سوم نزدیکای چارشنبه سوری یه کارایی کرد و یه چندتا اخراج موقت واسه چارتا دونه سیگارت واسه بچه ها درست کرد. ولی این دفعه دیگه اون قدرت راهنمایی رو نداشت. با اون بچه ها هیچ مشکلی ندارم، در هرحال دوستام بودن و هستن. ولی محسنی رو نمی تونم ببخشم. کابوس سه سال راهنمایی من و هشتاد نفر دیگه بود. نمی دونم دمش به کجا وصل بود (غیر قابل حدس نیست البته)، بعدا یه سریال درست کردن راجب اون زیردریایی که تو تلویزیونم نشونش داد. اونجا همه اسنا واقعی بود، به جز مسوول گروه که تبدیل شده بود به محسن مجیدی!!!
یه چیز دیگه: وقتی هری پاتر می خونم و راجب وحشت جامعه از ولدمورت تو زمان قدرتش نوشته، همیشه سه سال راهنمایی و محسنی یادم میافته.
اینو آیدین در ساعت ۱۱:۰۵ نوشت.