مشغولیات

زندگى، خود مشغولیتی عظیم است!




شعار هفته

Many subsystems in data communication systems work best with random bit sequences.

K. Sam Shanmugam


 
 
آیدین كبیر در یک نگاه

اسم: آیدین خان
تاریخ تولد: ۱۸ دی ۱۳۶۱
قد: ۱۷۷
وزن: داره می رسه به صد
رنگ چشم: قهوه‌ای تیره
رنگ مو: همون
تماس: ایمیل

اینم یه تیریپ عارفانه، ابلهانه از آیدین كبیر


بالا
 
آرشیو

بالا

نظريات عارفانه،
يادداشتهای ابلهانه

تراوشات ذهنی آیدین كبیر
 


سه‌شنبه، ۳۱ دسامبر ۲۰۰۲

وااااااای خدا! چرا همچین شد؟ چرا من باز این همه درس مونده دارم؟ چه خاکی به سرم بریزم حالا؟

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۰۴ نوشت.

امروز یه نفر تاریخ میلادی رو ازم پرسید. می دونستم دیروز سی ام دسامبر بوده، فردام اول ژانویه اس. بازم یه ساعت طول کشید تاریخو بهش بگم. چون شک داشتم امروز می شه سی و یکم دسامبر، یا صفرم ژانویه!!!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۵۸ نوشت.

About all of the things that I long to believe
About love, the truth, and what you mean to me
And the truth is … baby you’re all that I need

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۵۷ نوشت.

احتمالا همه بچه های دانشکده ما، اون توالتای قدیمی رو که پهلوی تربیت بدنی بود یادشون میاد. همونایی که بعد از ساختن مسجد عملا بی مصرف شدن. به جرات می گم یکی از کثیف ترین جاهایی بود که تو عمرم دیده بودم. می دونین دارن چیکارشون می کنن؟ دارن ساختمونشو تبدیل می کنن به Clean room، برای آزمایشگاه نیمه هادی!!!

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۵۶ نوشت.

برای رفع سوتفاهم: اگه تئوری امید درست از آب در بیاد، من اساسا شیرینی می دم. ولی خیلی بعیده.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۱۴ نوشت.

امروز رفتیم خداحافظی با پویا. اون وقتا که بچه بودیم شیش نفر بودیم. روشنک، ریحانک، پویا، احسان، امین و من. من از همه کوچیکتر بودم. روشنک رفت و دکتراشو گرفت و موندگار شد. ریحانک رفت و داره دومین فوق لیسانسشو می گیره. پویام فردا می ره. احسان که تو دانشکده خودمونه، امینم که وارد بازار کار شد دیگه. نفر بعدی منم. چی کار کنم؟ خودمم نمی دونم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۱۳ نوشت.

.............................................................................................


دوشنبه، ۳۰ دسامبر ۲۰۰۲

بسیج لشکر مخلص (Mokh-less) خداست.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۰:۲۰ نوشت.

دوست دارین قضیه خوابگاهای دانشگاه شیرازو بدونین؟
این خوابگاها دو تا ساختمون واقعا عظیم شونزده طبقه، هستن که بالای یه کوه، مشرف به کل شهر شیراز تشریف دارن. دوتا ساختمون بتونی خوشگل، با معماری خوابگاهی. دوطرف هر راهرو فکر کنم حدود پنجاه تا سوئیت بود، تو هر سوئیت یه پاگرد بود، یه دستشویی، یه حموم، و دوتا اتاق. کمیته برگزاری کنفرانس برای هر شیش نفر یه سوئیت در نظر گرفته بود. تو هیچکدوم اتاقا هم تختی وجود نداشت. ما چهار تا سوئیت کامل داشتیم و چند نفرمون هم با بچه های بقیه دانشگاها جاشون مشترک بودن، که اونام عملا اومدن پیش خودمون. از این چهار تا سه تاش طبقه یازدهم بود و یکیش طبقه اول. اونجایی که از ماشین پیاده می شدی، طبقه چهارم خوابگاه بود. یعنی یا باید 7 طبقه می رفتی بالا، یا باید 3 طبقه می رفتی پایین. دارودسته ما اون یه دونه اتاق طبقه اول رو برداشت که بریم اونجا و واسه خودمون ولو شیم. طبقه های بالا نسبتا تمیز بودن، ولی این یکی که پایین بود واقعا از نظر کثیفی رودست نداشت. رو موکتای کف اتاقا تنها چیزی که دیده می شد سوسک مرده و بال و پاهای همین سوسکا بود. البته جونورای دیگه ای هم از قبیل مارمولک و انواع حشرات اونجا دیده می شد. ما بعد از یه تلاش ناموفق از خیر تمیر کردن اتاق گذشتیم و پتوهایی رو که تنها امکانات رفاهیمون بودن، کاملا پهن کردیم کف اتاق. خیلی جالب بود. شبا که رو این پتوها می خوابیدیم، با هر غلتی متوجه صدای قرچ قوروچ یه جونوری زیر اون پتو می شدیم. دیوارا تا حدود هشتاد سانتی از زمین، به رنگ قوه ای سوخته بودن، از اونجا به بعدش هم خیلی تمیز نبودن. کافی بود به دیوارا تکیه بدی تا بعدش ببینی چسبیدی به دیوار و دیگه جدا نمی شی. حتی یه دفعه یه نفر به دیوار تکیه داد، موقع بلند شدن، یه کف دست از گچ دیوار چسبیده بود پشتش. تو حموم که می رفتی، هم از دوش آب می ریخت رو سرت، هم از سقف، که قاعدتا فاضلاب حموم طبقه بالا بود. کف اون وانی که تو حموم بود هم حدود یک متر مربع زنگ زدگی بزرگ بود. آینه های حموم و توالت زنگ زده بودن و توشون تقریبا هیچی نمی شد دید. اگه یه قلپ آب خوردن می خواستی باید نصفه شبی، سه طبقه می رفتی بالا تا به اولین آب سرد کن فعال برسی. که اونم آبش گرم بود. ساختمون به اون عظمت چهارتا آسانسور داشت، که سه تاش خراب بود. گچای دیوار راهرو ها آنچنان ریخته بود که فکر می کردی یه برونتوسوروس تو راهرو راه رفته و دمشو کوبیده به در و دیوار. یه پشه هایی اونجا بودن که می شد یکیشونو گرفت، با طناب از سقف آویزون کرد، از بال زدنش به عنوان پنکه استفاده کرد. ما هفت نفر شیش تامون تو یه اتاق می خوابیدیم، جوری که پای هرکدوممون تو دهن یکی دیگه بود، در عوض امید به تنهایی، آنچنان وسط اون یکی اتاق پهن می شد که دیگه هیچ کس اون تو جا نمی شد. تنها نکته مثبتش سیستم صوتی مجهزی بود که با خودمون برده بودیم، به اضافه یه مشت سی دی که تقریبا تمام آهنگای راک خوب، و تمام آهنگای جوادی توپ، به صورت MP3 توشون پیدا می شد. فکر کنم ساکنین بقیه اتاقا اضافه بر تمام مصائب اون خوابگاه، باید هر شب با بدبختی تا حوالی ساعت پنج صبح صدای بلند موزیک ما رو هم تحمل می کردن. به هر حال اینم برای خودش کلی خاطره بود.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۰:۱۹ نوشت.

.............................................................................................


یکشنبه، ۲۹ دسامبر ۲۰۰۲

دیشب یه خواب خیلی بد دیدم. مواظب خودت باش.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۲۸ نوشت.

give me one more chance of midway
let me laugh and be gay as a clown
give me back the world I remember
one more ride on the merry-go-round.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۵۲ نوشت.

آقای امید زندی، همکلاسی گرامی ما، که شلوارشو می اندازه دور گردنش (بیشتر از این کنجکاوی نکنین) یه تئوری جدید صادر کرده که اگه به کسی بگه طرف به عقلش شک می کنه. فقط همینو بدونین که طرف واقعا عقلش پاره سنگ برمی داره.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۵۰ نوشت.

یاد تجربه شیرین خیابان خوابی تو تبریز افتادم. اون سفر که کلا پر از تجربه های جدید بود. این یکی از این قراره: دوتا اتوبوس بودیم. یکی برادران محترم، یکی هم خواهران محترم و تعدادی اچ اچ (HH). این اچ اچ رو بچه های KDB ساخته بودن، برای ما که تو اون یکی اتوبوس بودیم. (برای اونایی که نمی دونن: KDB ها هم یه سری دیگه از دیدنی های دانشکده گل و بلبل ما هستن، واقعا باید دم در بلیت بفروشن مردم بیان از این دیوونه خونه بزرگ بازدید کنن). اون اتوبوسی که برادران توش بودن، یه راننده نابغه داشت که واقعا هر ترمزش کافی بود که کل دل و روده یک انسان از دهنش خارج بشه، کلاج اتوبوس هم از بیخ خراب بود. در ضمن تو راه ارومیه تا تبریز، سر یه پیچ، کوبوند به یه دکه ای و یکی از شیشه های کناری رو خورد کرد. حوالی شب که رسیدیم تبریز، کنار ایل گلی پیاده شدیم و اتوبوس خراب رو بردن که تعمیر کنن، نتیجتا فقط یه اتوبوس موند برای این همه آدم. آخر شب (ساعت یک و نیم) که خواستیم بریم خوابگاه، اون اتوبوس هنوز حاضر نبود، مام متوجه شدیم که هممون تو یه اتوبوس جا نمی شیم. قرار شد جهت رعایت اصل مهم “Ladies first” اول خواهران رو ببرن برسونن خوابگاه بعدم بیان دنبال ما و مارو برسونن. (ما اچ اچ ها جهت حفط مرام و ظاهر قضیه موندیم اونجا). معلوم نشد قضیه چی بود (احتمالا خوابگاه خواهران بیرون شهر بود) که تا اون انوبوس برگرده و مارو ببره، ساعت تقریبا چهار صبح شده بود. نمی دونم چرا وسط تابستون، اونقدر هوا سرد بود. تو این دو سه ساعته، هرکی از اونجا رد می شد، چهل پنجاه نفر آدمو می دید که هر پنج نفر یه پتو رو پیچیده بودن دور خودشون (به جز بچه های KDB که این نسبت در مورد اونا، پنج پتو به ازای هر آدم بود. آخه زودتر از ما رسیدن و هرچی پتو بود بلند کردن) و داشتن وسط خیابونا، مثل سگ از سرما می لرزیدن. البته خودمون صحنه های دیگه ای از قبیل دعوا و کتک کاری بین بچه ها هم دیدیم. تا اینکه بالاخره اوتوبوس اومد و مارو برد خوابگاه. چشمتون روز بد نبینه، یه چیزی می گم یه چیزی می شنوین (البته به خوابگاهای محترم دانشگاه شیراز نمی رسید) یه اتاق، دورتادورش تخت دوطبقه، عین اردوگاهای نازی، به اونایی هم که تخت نرسید، شب رو زمین خوابیدن. (خلاصه اینکه چهل نفر اون شبو تو یه وجب اتاق خوابیدیم). توالتایی که معلوم بود سالهاست آبشون قطع بوده و حمومایی که آدم بدتر توشون کثیف می شد. همه اینا مجموعا می شد ساختمونی که فکر کنم از دانشکده مام قدیمی تر بود. تازه قبل از خواب یه نیم ساعت هم تو اون اتاق دعوا دیدیم.
وای چقدر حرف بی ربط زدم، تازه چندتا چیز دیگه یادم افتاد، ایشالا بعدا تعریف می کنم:
1- امید و ماجراهای صبحش تو تبریز.
2- مصطفی و ماجراهای هر روز صبح ما با اون تو مسافرتها.
3- خوابگاهای دانشگاه شیراز.
4- ماجرای یه بی خوابی دیگه، بازم به دلیل “Ladies first”
به هر حال این بود ماجرای یک شب خیابان خوابی ما کنار میدان شهید شریف زاده تبریز.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۴۹ نوشت.

امروز این هوشمند کاووسی پتی ول، حسابی ما رو شست و گذاشت کنار. قضیه از اینجا شروع شد که هیچ کس (به جز خودم (تواضعش منو کشته بچه)) نتونست معادله یه خطو که دوتا نقطه اش معلوم بود پیدا کنه، اونم دیگه تقریبا هرچی از دهنش دراومد به ما گفت. می گفت شماها از خود خواجه نصیرم بیشتر اطلاعات طوطی وار دارین، ولی استفاده از اطلاعات شعور می خواد، فهم لازم داره، که شما ندارین. دانشجوی فنی باید منطق و فلسفه بلد باشه که شما بلد نیستین …… بابا یارو دیوونه اس. یکی بیاد سواش کنه. واسه یه درس در پیتی (به قول رامین: عربی برق!) باید کلی هم فحش بخوریم.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۴۸ نوشت.

آهای شورای صنفی! قضیه چیه که دارن روزدرمیون به ما عدس پلو می دن با آش رشته و ماست؟ شورای صنفی که خودش غذای سلفو نخوره دیگه خیلی حرفه.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۴۷ نوشت.

.............................................................................................


شنبه، ۲۸ دسامبر ۲۰۰۲

If I had to lose a mile
If I had to touch feelings
I would lose my soul
The way I do

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۴۸ نوشت.

.............................................................................................


جمعه، ۲۷ دسامبر ۲۰۰۲

when he hold you close, when he pulls you near,
when he says the words you’ve been needing to hear,
I wish I was him, that this words were mine,
to say to you, till the end of time.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۴۷ نوشت.

پرم از بوی تو، ای بی بوی من!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۴۶ نوشت.

بالاخره امروز رفتم کلاه قرمزی رو دیدم. هشت سال از آخرین دفعه ای که یه چیز جدید ازش می دیدم می گذشت و طبیعتا خیلی مشتاق بودم. ولی اون جوری که می خواستم جالب نبود برام. نکنه دیگه بزرگ شدم؟

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۴۵ نوشت.

.............................................................................................


پنج‌شنبه، ۲۶ دسامبر ۲۰۰۲

حتی دریغ از یه آدم آنلاین که باهاش حرف بزنم حوصله ام سرنره. بابا مردم. تمام سوالاشونو جواب دادم. من نمی دونم چرا اینا اینقدر خنگن. هر دفعه که منو می بینن بازم همون سوالا رو می پرسن.

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۰۶ نوشت.

مهمونیای دوره ای دوستای بابام، یکی از احمقانه ترین چیزائیه که تو دنیا ممکنه وجود داشته باشه. تا جایی که بتونم ازش فرار می کنم، ولی سالی یه بار که می افته خونه ما دیگه مجبورم تحملش کنم.خانوما که می شینن یه طرف، صحبتای مسخره می کنن. آقایونم که می شینن این ور و همش جکای صد سال پیشو برای هم تعریف می کنن و قاه قاه می خندن. بچه هاشونم که همه دخترن و طبیعتا با خواهرم می شینن یه طرف. دریغ از حتی یه پسر بچه کوچولو که اقلا من باهاش همذات پنداری کنم. طرف هرکی تو این جمع که برم یه ساعت باید جواب بدم که ترم چندم و چند واحد پاس کردم و دانشکده مون کجاست. باز خدارو شکر که هیچکدومشون برقی نیستن و سوالای تخصصی تر نمی پرسن. این جور شبا حوصله ام حسابی سر می ره. حتی یه نفر نیست که بشینم دوکلوم باهاش حرف بزنم. من موندم که خدا تنهایی چیکار می کنه که حوصله اش سر نمی ره. اقلا این شانسو داره که دلش برای کسی تنگ نمی شه، ولی من چی؟

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۶:۴۰ نوشت.

Yesterday, love was such an easy game to play
Now I need a place to hide away

[۳ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۴:۵۰ نوشت.

.............................................................................................


چهارشنبه، ۲۵ دسامبر ۲۰۰۲

حفاظت شده:

این محتوا با رمز محافظت شده است. برای مشاهده رمز را در پایین وارد نمایید:

[برای نمایش یافتن دیدگاه‌ها رمز عبور را بنویسید.] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۲۸ نوشت.

where I was, I had wings that couldn’t fly
Where I was, I had tears that couldn’t cry.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۱۰ نوشت.

ای خدایان!
نفرین ابدی تان را خریدارم
پذیرای لعنت همه ابنای بشر خواهم بود
مستحق بی شرمی جلادان سفاکم
لعنت برمن که در این مکان، آشغال ریختم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۰۹ نوشت.

.............................................................................................


سه‌شنبه، ۲۴ دسامبر ۲۰۰۲

اومدم که بزنم زیر قولم. این آقارو می خونین وبلاگشو؟ اولا که مخابراتیه. دوما که حالا هرچی می خواد باشه گرایشش، انصافا عالی می نویسه. دارم کل آرشیوشو می خونم. کم کم بعضی از چیزای توپشو همینجا لینک می دم. ولی همشو بخونین. می ارزه.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۱۲ نوشت.

وااااااای خدا. چقدر من حرف زدم امشب. قول می دم این دیگه آخریشه.
یه مکتب جدید اومده به اسم رفراندومیسم. یکی از شاخه های این مکتبم، رفراندومیسم سوفسطایی هستش. اونوقت بسیج ما معتقده، انجمن اسلامیمون پیرو همین مکتبه. جالبیش اینه که از اونی که داشت این کاغذو می چسبوند به دیوار پرسیدیم، خب حالا یعنی چی؟ بعد از کلی فکر کردن گفت خب یعنی رفراندومیسم سوفسطایی دیگه!!!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۳۱ نوشت.

این دی ماه عجب خواص جالبی داره. یکیش اینه که آدم یه Full adder روی تخته رو یه کیک می بینه. ورودیاشم درحالی که سرشون XOR بسته شده، شعمای روی کیک.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۳۰ نوشت.

ااااا، کوییییر باید شیرنی بده، یالا.
ما شیرنی می خوایم یالا.
ما شمسی نمی خوایم، ما مامانو می خوایم یالا.
ما منتظر شیرنیه هستیم، هیججا نمی ریم همینجا هستیم.
در اول در دوم می دهن عدس پلو، نسیم ائتلافتو وردار و برو.
این رای نبود آرپی جی هفت بود. گیرندش کوییییر بود.
دودورودودود شاهسوارانی، دودورودودود شاهسوارانی.
خدا رو شکر از فردا ژتون روزمون جور شد.
حالا یه موج مکزیکی به افتخارشون.

[۴ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۰۷ نوشت.

بنز دیدی؟ من ژیانشم!!!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۵۵ نوشت.

خوابم نبره، از خستگی حتما خوابم می بره،
یا شایدم اگه از خستگی خوابم نبره، حتما خوابم می بره.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۵۴ نوشت.

آخه یه آدم چقدر می تونه گیج باشه. در طول این سه ترمی که با بشر کلاس دارم نشده بود با این اعتماد به نفس سر یه کوئیزش حاضر بشم و بدون خط خوردگی تا تهش بنویسم. طفلکی وقتی ورقه منو گرفت فوری برگردوند پشتشو ببینه، بلکه پشتش یه چیزی نوشته باشم.
عجب خری هستما، متغیر به اون گندگی رو ندیدم، تو مشتق گرفتن، صفرش کردم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۵۳ نوشت.

آهای حمید! من که هنوز به این سلیمی مشکوکم. ببینم، پارک لاله جای کار خاصیه؟ طرف خیلی وراجی می کرد. روابط عمومی به این وراجی نوبره والا. مرتیکه از سن و سالش خجالت نمی کشید، یه حرفایی می زد که من جلوی شماها روم نمی شه بگم. (البته چقدرم که من اهل رعایت عفت کلامم!!!)
راستی اگه تو اون سایتی رو که اون آقاهه گفت پیدا کردی، به منم بگو. من که پیدا نکردم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۵۲ نوشت.

.............................................................................................


دوشنبه، ۲۳ دسامبر ۲۰۰۲

بعد از مشخص شدن فرق بین دیود با بیل، حالا نوبت اینه که بفهمم ترانزیستور چه فرقایی با کلنگ داره. در واقع شکلشون که خیلی شبیه بود. فکر کنم باید حسابی حواسم جمع باشه این دوتارو با هم اشتباه نگیرم.
کلا نمی فهمم این الکترونیک منظورش چیه. هرجا که دلشون می خواد با هر تقریبی که عشقشون می کشه، حل می کنن مساله رو. اصلا حالا که اینجوریه، منم دلم می خواد با تقریب خوبی، همه چیزو صفر در بیارم، به کسی چه مربوط؟

[۳ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۰:۴۸ نوشت.

.............................................................................................


یکشنبه، ۲۲ دسامبر ۲۰۰۲

راستی! دست دوستانی که با اینکه من کاندیدا نشده بودم به من رای دادن درد نکنه.

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۵۵ نوشت.

ویــــــــزززززززززززززززز

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۴۹ نوشت.

بعضیا پای تلفن یه چیزایی به آدم می گن که بیشتر برازنده خودشونه. یه کاری نکن بهت گیر بدما!

[۳ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۴۸ نوشت.

خب، قبل هر چیزی حلول ماه مبارک دی رو به همه عزیزان تبریک می گم.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۶:۲۳ نوشت.

.............................................................................................


شنبه، ۲۱ دسامبر ۲۰۰۲

وااای، متنفرم از این که ساعتها پشت تلفن بمونم و شماره ای که می گیریم همش بوق اشغال بزنه. نمی دونم مردم ساعتها پای تلفن چی کار می کنن.
در عوض تلفن خودمم بیست و چهار ساعت از ساعات شبانه روز اشغاله.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۷:۲۸ نوشت.

انتخابات چقدر چیز مهمیه. مخصوصا در حضور ناظران بیشمار.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۵:۵۱ نوشت.

آخ می خوام بدونم این سایت در پیتو کی به خونواده اون مرحوم غالب کرده. اون روزی که اومده بودن دانشکده ما و راجب سایتش حرف می زدن، معلوم بود که هیچکدومشون هیچ اطلاعی در این مورد ندارن، معلومه که شرکت طراح حسابی سواستفاده کرده از این ماجرا.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۵:۵۰ نوشت.

آخ جون این دیگه شاهکاره. این رادیوی بیست و چهار ساعته جدیدی که راه انداختن بستگی به ساعت روز از یه فرکانس پخش می شه. می خواستم ببینم چی می گه. تو اون ساعت طبق جدول از SW 9435 پخش می شدو رادیوی آنالوگ درست حسابی تو خونه ما پیدا نمی شه. دوتا رادیوی دیجیتالم که هستن تو هردوشون SW2 از 9500 شروع می شه. SW1 هم حوالی 7300 تموم می شه. نتیجتا حداقل روزی سه ساعت نمی شه این رادیو رو تو خونه ما گوش کرد.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۵:۴۹ نوشت.

.............................................................................................


جمعه، ۲۰ دسامبر ۲۰۰۲

همچین روضه می خونن انگار ننشون مرده. از غروب تا حالا یه مرتیکه نره خر صداشو گذاشته رو سرشو داره آه و ناله می کنه و صداش تمام کوچه رو برداشته. اصلا کاری به اعتقاداتشون ندارم. از نظر من آزادن هر کاری می خوان بکنن (گرچه اونا همچین حقی در برابر به من نمی دن) ولی دیگه به خدا دارم سردرد می گیرم. دیگه حق ندارن مزاحم من بشن که یه ذره صوابشون بیشتر بشه. چقدر بدم میاد از این آدمای متظاهر نفهم مال مردم خور. به خصوص که همسایه روبرویی ما باشه و فامیل رئیس جمهور سابق.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۰۸ نوشت.

برف می بارد
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ
کوهها خاموش، دره ها دلتنگ
راهها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۶:۳۴ نوشت.

.............................................................................................


پنج‌شنبه، ۱۹ دسامبر ۲۰۰۲

یادته یه روز تو حیاط منو صدا کردی و منو تو یه دسته از آدما شمردی و گفتی انتطارم اینه که اگه از دست من ناراحت شدین بیاین به خودم بگین؟ حالا منم همین انتظارو دارم، اگه هنوز جزو اون آدما حساب می شم، هر وقت از دست من ناراحت شدی انتظارم اینه که بیای به خودم بگی.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۳:۲۴ نوشت.

اصولا مغزم خوب کار می کنه مگه اینکه خلافش ثابت بشه. دیروز درست قبل از امتحان یادم افتاد که کدها رو بلد نیستم. در واقع Ex-3 و BCD رو بلد بودم ولی آیکن رو فقط اسمشو شنیده بودم. بعد از پیمان پرسیدم چیه؟ اونم گفت 2421 خود متمم!!! اگه فکر میکنین از این حرفش بیشتر از شما چیزی فهمیدم طبیعتا اشتباه می کنین. رفتیم سر امتحان و دیدیم، به به دستش درد نکنه، ورداشته سوال داده “یک جمعگر یک بیتی در کد 2421 با تصحیحگر خطا بسازید.” با همون دانش ناقص شروع کردم کد رو ساختم و جمعگرشم تا جای خوبی پیش رفت. ولی یهو احساس کردم که قرار نیست من که هیچی نمی دونم از این کد این سوالو به این راحتی حل کنم. پس دارم اشتباه می کنم. طبیعتا ورقه سفید دادم و اومدم بیرون. بعدا فهمیدم که داشتم درست پیش می رفتم.
بابا یکی بیاد منو از این نبوغ وافر جدا کنه.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۳:۲۳ نوشت.

ببینم کسی اخبار گوش نکرده؟ مطمئنین که نگفتن دانشگاها به خاطر برف شدید تا یه هفته تعطیلن؟

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۸:۲۱ نوشت.

قول داده بودم با اولین برفی که تو حیاط بشینه، پرده های اتاقو بعد از تقریبا یه سال کنار بزنم. بالاخره این اتفاق افتاد. اولین چیزی که توجهمو جلب کرد درخت کاجم بود که زیر برفای پارسال تقریبا از ریشه دراومده بود. درست همون وقتایی که من داشتم از ریشه در می اومدم. مجبور شدن کلی از شاخه های پائینیشو ببرن که دوباره بتونن بلندش کنن و بذارنش سر جاش. بعدم با کلی طناب بستنش به در و دیوار. منم یه همچین درمانی رو خودم پیاده کردم. الآن دیگه می تونه روی پای خودش بمونه، ولی دیگه اون درخت قدیمی نیست. جای زخم رو تنش مونده، ولی در هر حال بازم رو پای خودشه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۸:۲۰ نوشت.

.............................................................................................


چهارشنبه، ۱۸ دسامبر ۲۰۰۲

Gone fishing (Chris Rea)

I’m gone fishing
I got me a line
Nothing I do is gonna make the difference
So I’m taking the time

And you ain’t never gonna be happy
Anyhow, anyway
So I’m gone fishing
And I’m going today

I’m gone fishing
Sounds crazy I know
I know nothing about fishing
But just watch me go

And when the time has come
I will look back and see
Peace on the shoreline
That could have been me

You can waste a whole lifetime
Trying to be
What you think is expected of you
But you’ll never be free

May as well go fishing

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۰۴ نوشت.

………..

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۶:۳۶ نوشت.

.............................................................................................


سه‌شنبه، ۱۷ دسامبر ۲۰۰۲

زمستونا خیلی دوست ندارم خیس بشم. نمی شه جای حموم، آدم بره خشکشویی؟

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۰۱ نوشت.

وااای این جمله یادم نمی ره. مجبورم دیگه بنویسمش. چند وقت پیش تو یکی از هفته نامه های مرتبط به انجمن اسلامی (فریاد) یه آیه رو اشتباه نوشته بودن (به عمد یا سهوش کاری ندارم چون صاحب نظر نیستم) بعدش تا مدتها بسیج همش جوابیه می چسبوند به در و دیوار که اینا غلط کردن و از این حرفا. از همش باحال تر جوابیه ع.ق بود. بالاش یه جمله جالب نوشته بود : “آنان که آیات قرآن را به نفع خود تغییر می دهند، در آخرت نشیمنگاهشان از آتش جهنم پر می شود.”!!! واقعا که جواب منطقی و دندان شکنی بود. خیلی دوست دارم بدونم این آقایی که این همه ادعاش می شه چه نسبتی با اون خانوم چادری داره که صبح تا شب دارن با هم چت می کنن.

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۷:۱۰ نوشت.

شده تا حالا یه خواب ترسناکی رو چند دفعه دیده باشین؟ شده بالاخره یه دفعه این خوابو یه جور دیگه ببینین، با یه پایان دیگه؟ شده بعد از دیدن همه اینا، از بس که دفعه آخر غیر منتظره تموم شده، تا چندین ساعت نفهمین که این، همون بوده؟

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۷:۰۹ نوشت.

.............................................................................................


دوشنبه، ۱۶ دسامبر ۲۰۰۲

کممممممک! یه مشکل بنیادی: هر کار می کنم نمی تونم به یه درک فیزیکی از خاصیت Duality تبدیل فوریه برسم. کسی می تونه کمکی بکنه؟

[۳ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۲۲ نوشت.

پیمان جان اون جزوه منطقی یادت نره بی زحمت.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۳۷ نوشت.

وقتی سولو اسم وبلاگشو گذاشته ضد خاطرات، لابد منظور داشته دیگه. معلومه که منظور داشته. تو این یازده ماهی که این وبلاگو راه انداختم خاطرات نوشتنم شاید تقزیبا یک چهارم شده. البته احتمالا منظور سولو یه چیز دیگه بوده.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۰۶ نوشت.

داشتم فیلمای شب چارشنبه سوری رو نگاه می کردم. جل الخالق! چه خبر بوده اون شب. از بس حالم بد بوده اصلا نمی فهمیدم چی به چیه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۶:۱۵ نوشت.

خیلی وقته که “و خدا … را آفرید” ننوشتم. فکر کنم یه پنج شیش ماهی بشه. احتمالا خدا دیگه کارگاه آفرینشو تعطیل کرده.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۶:۱۴ نوشت.

.............................................................................................


یکشنبه، ۱۵ دسامبر ۲۰۰۲

کاش می دونستی چقدر نگرانتم. کاش می دونستی که اگه چشمه های اشکم کار می کرد، دوست داشتم حسابی برات گریه کنم. کاش می دونستی چقدر دوستت دارم.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۶:۱۳ نوشت.

بهنود خیلی عاشق بود،
حتی شبا قبل از خواب کفشاشو در می اورد.
بهنود خیلی عاشق بود،
حتی از بس عاشق بود، روزی سه وعده غذا می خورد.
بهنود خیلی عاشق بود،
حتی قبل از سیگار کشیدن، سیگارشو روشن می کرد.
بهنود خیلی عاشق بود.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۶:۱۲ نوشت.

.............................................................................................


شنبه، ۱۴ دسامبر ۲۰۰۲

قیافه اش یه لحظه هم از جلوی چشمم دور نمی شه. اشتباه کرد. یه اشتباه وحشتناک. غیر قابل برگشت و ویران کننده. خیلی وقت بود که ندیده بودمش. لازم نیست پنهان کنم که جزو آدمایی بود که تو هر شرایطی می دیدمش مسلما خوشحال می شدم. دوست داشتم بغلش کنم و حتما باهاش روبوسی کنم. سیگار کشیدنش هیچ وقت یادم نمی ره. انگار مجبورش کرده بودن. هر پکی که به سیگار می زد احساس می کردی داره با زجر این کارو می کنه، ولی این کارو می کرد. شایدم این آخرا بالاخره عادت کرده بود. یه دفعه دختره رو نشونم داده بود. الآن اصلا حتی یادم نمیاد کی بود. اون دختر بیچاره چه گناهی کرده بود؟ چرا نگم که وقتی به سرنوشتش فکر می کنم بند بند تنم می لرزه. صددرصد سوختگی یعنی یه تیکه زغال. پیشونی بلندی داشت. خیلی بلند. ولی انگار براش عاقبت به خیری نیاورد. خودکشی شجاعت نیست. ترسه، فراره. شریک کردن دیگران تو هزینه هاش بزدلی بزرگتریه. روزی که امتحان ریاضی2 داد، بعد از جلسه ریختیم سرش. تا از جلسه اومد بیرون یه سیگار روشن کرد. سیگارشو شکوندیم و خودشو انداختیم تو جوب. فقط خندید. خدا می دونه چه حسی نسبت به ما داشت تو اون لحظه.
You know the day destroys the night
Night divides the day
Tried to run
Tried to hide
Break on through to the other side

We chased our pleasures here
Dug our treasures there
But can you still recall
The time we cried
Break on through to the other side
اولین باری که این شعرو یه جایی تو دانشگاه نوشتم، کف یکی از کلاسای دانشکده علوم بود. من بودم، حسین بود و بهنود. حسین الآن سه ترمه که انتقالی گرفته و رفته شیراز. بهنودم که به این روز افتاد. پسره خر! حیف بودی.

[۶ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۹:۰۶ نوشت.

اسمش بهنود بود، بچه شمال بود. فرت و فرت سیگار می کشید. از اون آدمایی بود که می شد راحت باهاشون گرم گرفت. وقتی صحبتش می شد، همش از باباش تعریف می کرد. گاهی از خائنین به خلق حساب می شد چون امتحان ریاضی 2 داده بود. ظاهرش می گفت که آدم بیخیالیه که کاری به کار مردم نداره و با دوروبریاش خوشه. می گن با باباش مشکل اساسی داشته. چهارشنبه شب می ره جلوی خونه دختره، تهدید می کنه که خودشو آتیش می زنه. مامان طرف می گه هر کاری دلت می خواد بکن. هر کاری دلش می خواست کرد.
واقعا همینو دلش می خواست؟

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۴:۲۸ نوشت.

.............................................................................................


پنج‌شنبه، ۱۲ دسامبر ۲۰۰۲

راستی یه فانتزی خیلی قدیمی من بالاخره محقق شد. فقط الآن دیگه خیلی دیره.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۱:۵۹ نوشت.

بیخیالِ مدار منطقی. خودمو بکشمم نمی رسم بخونمش. پس خودمو نمی کشم.

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۲۱:۵۸ نوشت.

دوباره، خندیدن داره یادم میاد. یه مدت طولانی خودمو مجبور کرده بودم فراموشش کنم. فقط وقتی خیلی می خندم، یهو احساس غم می کنم. احتمالا نباید بیشتر از اونی که تولید می شه، مصرف کرد.

[۳ نظر] اينو آیدین در ساعت ۲۱:۵۷ نوشت.

دمت گرم ابریشمیان!! هیچکس نمی تونست مثل تو یه همچین امتحان سخت نمای آسون مشکل الحلی بگیره.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۵:۰۳ نوشت.

.............................................................................................


چهارشنبه، ۱۱ دسامبر ۲۰۰۲

Strange days have found us
Strange days have tracked us down
They’re going to destroy our casual joys
We shall go on playing or find a new town

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۳۸ نوشت.

صبر کنین، صبر کنین. یکی یکی. به قول اونی که می خواد فردا پدر مارو در بیاره: “الهم بیربیر!” وای که چقدر تو همین یکی دو هفته اتفاقای جورواجور افتاده، سه تا امتحانم که هست. خیلی خسته ام. دوشنبه که برسه، فکر کنم بتونم یه روز کامل بخوابم. من این وسط چیکار می کنم؟ جایگاهم چیه؟ تناشاچی بودن رو دوست ندارم، بازیگر بودن، استراحت لازم داره. چقدر حرفای جورواجور از جناحای مختلف، از آدمای عجیب غریب. خدا کنه فقط این سه تا حداقل تا هفته دیگه دعواشون نشه.
یه صدایی همش تو گوشم می خونه:
,Some dance to remember
.some dance to forget
بعد از تایپ هر کلمه یه دور چشمام می افته رو هم، دوباره بیدار می شم. اگه نبود لذت سیگنال خوندن، از عصر که از دانشگاه اومدم خواب بودم. وای خدا چقدر کار دارم.
پدرخواندگی خیلی سخته!!!!

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۳۷ نوشت.

.............................................................................................


سه‌شنبه، ۱۰ دسامبر ۲۰۰۲

هر دم از این باغ بری می رسد…

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۸:۰۳ نوشت.

.............................................................................................


دوشنبه، ۹ دسامبر ۲۰۰۲

حس بدی دارم. نمی تونم فکرشو بکنم، نمی تونم بهش فکر نکنم. نمی تونم رعیت باشم، نمی تونم لرد فلانی باشم، نمی تونم یه هویج عادی بی خاصیت باشم. نمی تونم خودم باشم. چقدر بده که آدم حتی خودش نباشه. یعنی نتونه که خودش باشه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۱:۰۵ نوشت.

بابا آخه آدم چقدر باید حواس پرت باشه؟ قرار بود دیروز سمن جزوه سیگنالشو بیاره که من ازش کپی بگیرم، واسه امتحان پنجشنبه. اونم اورده بود، ولی از بس که توپم اصلا یادم رفت بگیرمش. امروزم که اصلا کلاس نداشتم. به سلامتی دوروزم گذشت و من هنوز سیگنال نخوندم.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۵:۴۲ نوشت.

یک تجربه:
اگه می خواین مربا بخورین، از تو یخچال وردارین، مربایی که رو گاز داره می جوشه، داغه! به اضافه که وقتی در قابلمه رو برمی دارین، بخارش می خوره تو صورتتون و طبیعتا نصف صورتتون هم می سوزه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۲:۴۲ نوشت.

.............................................................................................


یکشنبه، ۸ دسامبر ۲۰۰۲

خسته ام، خیلی خسته. باز تا من شروع کردم به یه رفتاری که از نظر خودم مثبت باشم، از درودیوار بدبختی داره می ریزه سرم.
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آئین داری ای چرخ

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۶:۲۶ نوشت.

Old at heart but I’m only 28
And I’m much too young
To let love break my heart
Young at heart but it’s getting much too late
To find ourselves so far apart.
(Guns n’ Roses – estranged)

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۶:۰۲ نوشت.

یه کاری هست که حتما باید انجام بشه. نگرانی که اگه نجنبی برای همیشه دیر بشه. عجله می کنی و اون کارو تو یه زمان نامناسب انجامش می دی. بازم برای همیشه دیر شده.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۶:۰۱ نوشت.

.............................................................................................


شنبه، ۷ دسامبر ۲۰۰۲

بنویس، سبک می شی.
می گن نوشتن مقدسه. خوبی این تقدس که نباید همش به خواننده برسه. گاهی وقتا لازمه به خودتم برسه.

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۳۵ نوشت.

.............................................................................................


جمعه، ۶ دسامبر ۲۰۰۲

سه تا میان ترم تو یه هفته، دوتا گزارش کار آزمایشگاه برای فردا. خوندن دستور کار طولانی ترین آزمایش ترم برای فردا صبح. کافیه که پدرم، بخصوص برای آخر هفته در اومده باشه. یه هفته ای هم طول می کشه تا برگرده سرجاش. چقدر من به هیچ کار نمی رسم. دوتا مجله Spectrum جدید که هنوز از تو نایلونش بیرون نیومده + فیلمای آخر هفته تلویزیون + این صفحه موسیقی بدبخت + یه دستکاری که باید تو قالب اینجا بشه …… همه اینا مونده رو دستم، تازه دوشبه که فقط چار ساعت خوابیدم. آاااااااااااای دارم می میرم.

[۲ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۵:۰۰ نوشت.

.............................................................................................


پنج‌شنبه، ۵ دسامبر ۲۰۰۲

تو هفته کوئین سه تا عکس گذاشته بودم که یهو سروره پرید. حالا یکی از دوستان قدیمی لطف کرده و یه مقدار فضا رو سرورش به من داده. می تونین اون عکسا رو ببینین حالا.
احسان جان دستت درد نکنه.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۹:۲۹ نوشت.

.............................................................................................


چهارشنبه، ۴ دسامبر ۲۰۰۲

صدام کن بینم، صدات همچین بدک نیست وقتی که سر من نعره می زنی
صدات یه چیزیه تو مایه های همون علف عجیبه
که ته تیریپ ناراحتی در میاد.
حالا که عصرا هوا تاریک می شه،
من از یه چیزایی که هرچی زور زدم نفمیدم یعنی چی، تنها ترم.
بیا اینجا بینم، می خوام واست تعریف کنم چه تنهایی گنده ای دارم.
تنهایی به این گنده گی، به خوابشم نمی دید تو عین آپاچیا با اون حجم زیادت بریزی سرش.
آخه یه کم کمتر غذا بخور، بلکه حجمت کم شه.
البته عشق همینجوریه، همیشه باید یه چیزیش بلنگه.
لیلی یا چاق می شه، یا کور یا کچل.
همه رفتن با تیریپشون چت کنن،
بیا زندگی رو ورداریم، بعدش در بریم،
بعدش قرار می ذاریم که مال دزدی رو تقسیم کنیم.
ولی موقعش که شد، می کشمت، همشو خودم ورمی دارم و می زنم به چاک.
آخه تورو می خوام چی کار؟
بیا ببینیم این سنگه که خورده تو سر من حرف حسابش جیه.
ببین، اونقدر عاشقتم که دیگه قاطی کردم.
فرق حوض با ساعتو نمی دونم.
وقتی برقا می ره و چراقا خاموش می شه، باید از خجالت آب بشی،
فقط این یارو رو کف دست من ذوب نکن،
نقطه ذوبش بالاس، دستم اوف می شه.
شب که می خوابم بیا پتو بکش روم که گرمم بشه.

[۳ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۷:۳۰ نوشت.

ترم پیش نزدیک میان ترم الکترونیک تازه فهمیدم دیود با بیل یه فرقایی داره. الآن نزدیک میان ترم دفعه دوم تازه دارم می فهمم این فرقا چیه.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۶:۲۲ نوشت.

.............................................................................................


سه‌شنبه، ۳ دسامبر ۲۰۰۲

هی! دیگه دارم خسته می شم. سردرگمی اذیتم می کنه. اگه برم یه جور ناراحتی پیش میاد، اگه نرم یه جور دیگه. اگه برم یه جور خوش می گذره. اگه نرم یه جور دیگه خوش می گذره. اگه بگم نمی رم، یه سری می خوان نظرمو عوض کنن، اگه بگم می رم یه سری دیگه.
بابا آخه بچه اینم کار بود کردی؟ یه زمانی بود که خوشحال بودم که با صد و پنجاه نفر آدم روابط شدیدا حسنه دارم و می تونم با همه راحت باشم. الآن جدا به این فکر افتادم که روابطمو با همه کم کنم. آهای آدمایی که دارین اینجارو می خونین، اگه آشنایین، پس منظورم شمام هستین. خسته شدم، تا کی من باید به خاطر هیچی، تاوان اشتباهای شما رو بدم؟ بچه بازیشو شما در میارین، کتکشو من می خورم. تا کی باید از اونایی که فکر می کردم نزدیک ترینان، ضربه بخورم؟ من نمی تونم این دورویی رو تحمل کنم. یا تمومش کنین یا خودم تمومش می کنم.

[یک نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۷:۰۵ نوشت.

.............................................................................................


دوشنبه، ۲ دسامبر ۲۰۰۲

If you told me to cry for you, I could,
if you told me to die for you, I would.

[۶ نظر] اينو آیدین در ساعت ۱۱:۰۸ نوشت.

یاد زمان راهنمایی افتادم. ما اولین دوره ورودیای علامه حلی دو بودیم. یه مدرسه نوساز، با یه کادر تازه کار. یه نفر از اون زمان هست که ترجیح می دم دیگه هیچوقت نبینمش. مجید محسنی. سال اول معلم فیزیکی بود که به هیچ وجه تعادل روانی نداشت. تها آدمی بود تو اون کادر که خودش فارغ التحصیل علامه حلی نبود. خوب یادمه یه دفعه تو آرمایشگاه فیزیک یکی از بچه ها دستشو گرفت بالا که یه حرفی بزنه، عکس العمل محسنی این بود که یه میله فلزی سنگین یه متری رو پرت کرد طرف مازیار! سالای بعد نقشش فراتر از یه معلم بود. درواقع پست رسمی نداشت. ولی سیستم اطلاعاتی که راه انداخت تمام مدرسه رو ترسونده بود. حتی از تک تک جکایی که بچه ها واسه هم تعریف کرده بودن خبر داشت. متاسفانه یه دسته هم از بچه ها بودن که درواقع آدم اون شده بودن. کارگاهیا رو می گم. محسنی ظاهرا مسولشون تو کارگاه بود. دوماه اول سال سوم اجازه نداد من و دو نفر دیگه تو هیچ فعالیت فوق برنامه ای (که برای همه اجباری بود) شرکت کنیم. عملا هفته ای شیش ساعت وقت ما به بطالت می گذشت و بقیه دوستامون سر فعالیتاشون بودن. سال سوم هفته ای یه بار بچه ها رو جمع می کرد تو نمازخونه مدرسه و یه ساعت موعظه می کرد. یه دفعه گفت اگه کسی تو کلاس شلوغ کرد خودتون ساکتش کنین. یه روز قبل از یه امتحان نیم ثلث تو کلاس همه داشتن با هم صحبت می کردن، یهو کارگاهیا (که سه یه چهارتاشون تو کلاس ما بودن) به من اشاره کردن و گفتن همش زیر سر این آیدینه! (سوای مشکلات شخصی که با بعضی کارگاهیا داشتم و مشکلاتی که با خود محسنی داشتم، تو اون کلاس بی پناه ترین آدم بودم). فوری واسه من دادگاه تشکیل دادن و حکم دادن که من حق امتحان دادن ندارم و بعدم منو به زور کتک از کلاس انداختن بیرون. بعدم محسنی که تقریبا دیگه سال سوم در غیاب مدیر(که هیچ وقت تو مدرسه نبود) همه کاره مدرسه شده بود، بهم گفت تصمیم بچه ها بوده و من نمی تونم کاری بکنم!! آدم یاد 1984 می افته یه جورایی. یه مدت اواخر سال سوم یه سری از بچه ها رو دونه دونه احضار می کرد و به بهانه اخلاقی تهدیدشون می کرد که از مدرسه اخراجشون می کنه. صابونش به تن منم خورد. منو صدا کرد و شروع کرد به موعظه کردن. دقیقا می دونست حتی چه جکی رو به کی گفتم. فقط یه سوتی داد: گفت دیسکتای مستهجن بین بچه ها پخش می کنی. در حالی که اون موقع من اصلا کامپیوتر نداشتم. آدماش این یکی رو عوضی گفته بودن. آخرشم گفت که از این ماجرا هیچ کس باخبر نشه. بعدها تو دبیرستان با همون کارگاهیا و چند نفر اضافه تر یه زیردریایی ساختن که خیلی بابتش تبلیغ کردن. خوبیش این بود که تو دبیرستان عملا قدرتی نداشت. البته سال سوم نزدیکای چارشنبه سوری یه کارایی کرد و یه چندتا اخراج موقت واسه چارتا دونه سیگارت واسه بچه ها درست کرد. ولی این دفعه دیگه اون قدرت راهنمایی رو نداشت. با اون بچه ها هیچ مشکلی ندارم، در هرحال دوستام بودن و هستن. ولی محسنی رو نمی تونم ببخشم. کابوس سه سال راهنمایی من و هشتاد نفر دیگه بود. نمی دونم دمش به کجا وصل بود (غیر قابل حدس نیست البته)، بعدا یه سریال درست کردن راجب اون زیردریایی که تو تلویزیونم نشونش داد. اونجا همه اسنا واقعی بود، به جز مسوول گروه که تبدیل شده بود به محسن مجیدی!!!
یه چیز دیگه: وقتی هری پاتر می خونم و راجب وحشت جامعه از ولدمورت تو زمان قدرتش نوشته، همیشه سه سال راهنمایی و محسنی یادم میافته.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۱۱:۰۵ نوشت.

.............................................................................................


یکشنبه، ۱ دسامبر ۲۰۰۲

در نور ماه کامل بستنی قیفی نخورید!!!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۱۳ نوشت.

تاحالا فقط معارف میان ترم نداشت که اونم به سلامتی این ترم می دیم. یارو خیال کرده درسش چیه. تارزه تاریخم تعیین نکرد. گفت هر وقت دلم بخواد می گیرم. انگار من بیکارم که تا آخر ترم هرروز معارف بخونم که شاید طرف هوس کنه امتحان بگیره.

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۱۲ نوشت.

این مرتیکه رو بدین دست من، اونقدر می زنمش تا سیاه شه.
کدوم مرتیکه؟
-ایتالو کالوینو!!!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۱۱ نوشت.

یه آزمایشگاه خیلی باحال:
آز اندازه گیری. یارو اومد خیلی خونسرد گفت تو این آزمایشگاه برق گرفتگی رو شاختونه. همه آزمایشا هم سه فاز. (آخ جون من می میرم واسه برق گرفتگی) بعدم شروع کرد به تعریف کردن که مثلا دل مارو آب کنه: وقتی برق بگیرتتون مثل این کارتونا شروع می کنین به لرزیدن. بعد فاز می چسبه به دستتون. مجبوریم فازو با پیچ گوشتی از دستتون بکنیم که یه نیکه گوشتم می چسبه به سیم فاز! یه یارو رو تو کارخونه سیمان برق گرفت، اصلا طرف پخته شد. سرش افتاد یه طرف، دستش افتاد یه طرف، تو گونی از کارخونه بردنش بیرون. یه فازو می گیرین این دستتون، یه فازو می گیرین اون دست. بعد جریان از قلبتون رد می شه. بعد سکته می کنین. البته نترسین اگه برق بگیره شما رو من فوری از رو تابلو برقو قطع می کنم (میزش تا تابلو، یه قطر آزمایشگاه فاصله داره، سر راهشم کلی میزه. محاله بتونه خودشو سریع برسونه اونجا.).
خلاصه اینکه احساسم اینه که بیست سالگی برای مردن خیلی زوده!

[نظری نیست] اينو آیدین در ساعت ۲۰:۱۰ نوشت.

 

مطالب اخیر

نظرات اخیر

© TGEIK نظریات عارفانه، یادداشتهای ابلهانه 2024 - 2002