پنجشنبه، ۱۴ نوامبر ۲۰۰۲
بابا به خدا این نصری از اسبم یه چیزی اون ور تره. صبح رفتیم دانشکده، ساعت هشت شروع کرده به نمرین حل کردن. هی جدول حالت می کشه، هی جدول کارنو می کشه، هی یه مشت گیت سر هم می کنه، وسطشم همش منو نگاه می کنه. تا این که ساعت شد حدودای یازده. یه تیکه حرف زده بود. حتی نذاشته بود نفس بکشیم. بعد یهو گفت از این نلسون هفده تا دیگه مساله مونده، بعدم می ریم سراغ مساله های مانو، که اونا رو باید همشونو حل کنیم!!! نمی دونم چی شد که یازده و نیم بیخیالمون شد. خوبه ترم پیش داشت می مرد، اگه سرحال بود ببین چی کار می کرد.
راستی صبح که رفته بودیم قبل از اینکه نصری بیاد، ساعت هفت و نیم دیدیم دو سه تا آقا با قیافه خطرناک دارن تو راهروی کلاسا راه می رن. همشونم از این سیم فنریا که از تو یقه در میاد، از بغل گردن می ره بالا، از بالای گوش دور می زنه می ره تو گوش داشتن. منظورم همون گوشیاست که تو فیلما همه مامورا دارن. اول فکر کردیم سر قضیه شلوغ پلوغی اخیر اینا اومدن که ببینن چه خبره ولی بعد از کلی جون کندن بالاخره فهمیدیم اینا محافظای دکتر عارف بودن که کله سحر اومده کدینگ اش رو درس بده بره که خطری تهدیدش نکنه. بعدا رفتیم در کلاسو وا کنیم توشو ببینیم که یکی از همون آقاها حسابی دعوامون کرد. عجب کلاس باحالی می شه. فکر کنم قبل از کلاس همه دانشجواش بازرسی بدنی می شن.
اینو آیدین در ساعت ۱۹:۰۴ نوشت.