شنبه، ۳۰ نوامبر ۲۰۰۲
ابنم اون چیزی که قول داده بودم. فعلا که کلی وقت برده ولی هنوز ناقصه. درواقع به یه حداقلی رسوندمش که بتونم راهش بندازم. بعدا کم کم تکمیل می شه. اگه انتقادی یا پیشنهادی دارین، توروخدا همین اول کار بگین که راحت تر بشه لحاظش کرد.
[
۳ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۱۳ نوشت.
.............................................................................................
جمعه، ۲۹ نوامبر ۲۰۰۲
بابا یهو همه دارن تمپلت عوض می کنن. وبلاگاشونو تغییر می دن. مبارکه. عوضش منم دارم یه بخش جدید اضافه می کنم. امیدوارم زودتر آماده شه. پدرمو دراورده.
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۲۳ نوشت.
هفته کوئین تموم شد، ولی ما هیچ وقت در طول سال فردی رو فراموش نمی کنیم. فردی، قهرمان بود.
We Are The Champions
I’ve paid my dues
Time after time
I’ve done my sentence
But committed no crime
And bad mistakes
I’ve made a few
I’ve had my share of sand
Kicked in my face
But I’ve come through
And I need to go on and on and on and on
We are the champions – my friend
And we’ll keep on fighting till the end
We are the champions
We are the champions
No time for losers
‘Cause we are the champions of the world
I’ve taken my bows
And my curtain calls
You’ve brought me fame and fortune
And everything that goes with it
I thank you all
But it’s been no bed of roses no pleasure cruise
I consider it a challenge before the whole human race
And I ain’t gonna lose
And I need to go on and on and on and on
We are the champions – my friend
And we’ll keep on fighting till the end
We are the champions
We are the champions
No time for losers
‘Cause we are the champions of the world
We are the champions – my friend
And we’ll keep on fighting till the end
We are the champions
We are the champions
No time for losers
‘Cause we are the champions.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۲۲ نوشت.
حفاظت شده:
[برای نمایش یافتن دیدگاهها رمز عبور را بنویسید.]
اينو آیدین در ساعت ۸:۱۹ نوشت.
این مسابقه مسخره نه بر یک رو دیدین؟ اگه تکلیفشونو معلوم می کردن و می گفتن یه مسابقه معارف داریم برگزار می کنیم، عیب نداشت. ولی وقتی ادعا می کنن که مسابقه اطلاعات عمومی هستش، فقط خودشونو ضایع می کنن. نمونه اطلاعات عمومی خوب آدمایی که سخت ترین سوالای دینی رو جواب می دن اینه:
س: ترانزیستور در چه قرنی اختراع شد.
ج: قرن هفتم!!! (اقلا معلوم نکرد شمسی یا میلادی)
اینم یه چیز باحال دیگه: تو مرحله آخرش که دونفرشون با هم مساوی بودن و هرکدوم یه سوال باید جواب می دادن از اولی پرسید:
-مشهورترین اثر جمال الدین نمی دونم چی چی، (شرط می بندم طرف حتی اسمشم نشنیده بود) چیه؟
از دومی پرسید: کدامیک نماز آیات ندارد، وزیدن باد یا خورشید گرفتگی!!!
طبیعتا دومی که دخترخاله عروس پسردایی طراح صحنه مسابقه بود، برنده شد.
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۸:۱۸ نوشت.
.............................................................................................
پنجشنبه، ۲۸ نوامبر ۲۰۰۲
آیدین کبیر پرده از یک اختلاس بزرگ بر میدارد
سه شنبه تو کتابخونه دانشکده دنبال یه کتاب طراحی وب می گشتم، دوتا کتاب پهلوی هم پیدا کردم که ظاهرا چیزای جالبی بودن. شماره هاشونو نوشتم و دادم به اون آقاهه که مسئول اونجاس. رفت و تو قفسه ها گشت ولی چیزی پیدا نکرد. گفت حتما کسی برده، بذار برات رزرو کنم. ولی کارت آبی کتابا تو کتابخونه نبود. گفت پس شاید تازه اوردنش هنوز نچیدیم سر جاش. ولی تو اون کتابام هیچکدومو پیدا نکرئ. بعد گفت لابد تعمیر لازم داشتن، ولی حتی کتابا اونجام نبودن. بعد گفت لابد قدیمی بودن از قفسه ها در اوردیمشون، بردیم تو انبار، بعدا برات میارم. گفتم آخه مگه کتاب طراحی وب قدیمی هم داریم؟ کارتای مرجع کتابا رو نگاه کردد، یکیش مال 1998 بود اون یکیش مال 2002، گفت بذار برم کارتای مادر این دوتا رو نگاه کنم، ولی یکیش که اصلا کارت مادر نداشت، اون یکیشم یه کارت موقت داشت ولی کارت اصلیش نبود. خلاصه اینکه دوتا کتاب که جاشونم دقیقا پهلوی هم بوده به همین راحتی غیب شدن، هیچ ردی هم ازشون نمونده. این وسط من بدبخت که اون کتابا رو می خواستم سرم بی کلاه موند. عجب خرتوخریه ها. صاحاب نداره این دانشکده؟
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۲۵ نوشت.
سراین برنامه های هفته کوئین یه ایده از آسمون خورده تو سرم یهو. اجراش وقت می بره. ولی منتظر باشین. چیز باحالی می شه ایشالا.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۴:۳۸ نوشت.
دیدم تو این چند روزه اصلا شعر عاشقانه ننوشتم، ممکنه نا آگاهان فکر کنن کوئین شعر عاشقانه نداره (البته خود فردی به خاطر بعضی مشکلات خیلی عاشق نبوده ) ولی خب لازمه که این شعرو بنویسم اینجا. آهنگشم واقعا قشنگه. لذت ببرید.
Good Old Fashioned Lover Boy
I can dim the lights
And sing you songs full of sad things
We can do the tango just for two
I can serenade and gently play
On your heart strings
Be your Valentino just for you
Ooh love Ooh lover boy
What’re doing tonight hey boy?
Set my alarm turn on my charm
That’s because I’m a good old fashioned lover boy
Ooh let me feel you heartbeat
(Grow faster faster)
Ooh can you feel my love heat
Come on and sit on my hot seat of love
And tell me how do you feel right after all
I’d like for you and I to go romancing
Say the word your wish is my command
Ooh love Ooh lover boy
What’re doing tonight hey boy?
Write my letter feel much better
And use my fancy patter on the telephone
When I’m not with you
Think of you always I miss you
(I miss those long hot summer nights)
When I’m not with you
Think of me always I love you love you
Hey boy where did you get it from?
Hey boy where did you go?
I learned my passion
In the good old fashioned school of lover boys
Dining at the Ritz we’ll meet at nine precisely
(One two three four five six seven eight nine)
I will pay the bill you taste the wine
Driving back in style in my saloon will do quite nicely
Just take me back to yours that will be fine
(Come on and get it)
Ooh love Ooh lover boy
What’re you doing tonight hey boy?
Ev’rything’s all right just hold on tight
That’s because I’m a good old fashioned lover boy
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۴:۳۶ نوشت.
.............................................................................................
چهارشنبه، ۲۷ نوامبر ۲۰۰۲
یه تجربه هایی هست که آدم کلی درس ازشون می گیره. کلی ضمن این تجارب عوض می شه. عوضش وقتی این پروسه تموم شد، آدم داغون می شه. ارزششو داره؟
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۴۱ نوشت.
اینم شعر امروز. موسیقی متن فیلم A night’s tale بوده. اینم آهنگش.
We will rock you
Buddy you’re a boy make a big noise
Playin’ in the street gonna be a big man some day
You got mud on yo’ face
You big disgrace
Kickin’ your can all over the place
Singin’
‘We will we will rock you
We will we will rock you’
Buddy you’re a young man hard man
Shoutin’ in the street gonna take on the world some day
You got blood on yo’ face
You big disgrace
Wavin’ your banner all over the place
‘We will we will rock you’
Singin’
‘We will we will rock you’
Buddy you’re an old man poor man
Pleadin’ with your eyes gonna make you some peace someday
You got mud on your face
You big disgrace
Somebody better put you back into your place
‘We will we will rock you’
Singin’
‘We will we will rock you’
Everybody
‘We will we will rock you’
‘We will we will rock you’
Alright.
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۳۹ نوشت.
راستی یه بلاگرالخواص دیگه هم وبلاگشو علنی کرد. البته از پنج ماه پیش تو یه وبلاگ دیگه می نوشت که آدرسشو به هیچکس نداده بود و منم با روشای پلیسی پیداش کرده بودم. بعد آدرسشو عوض کرد که بازم به کسی نگفت ولی آدرس جدیدشم داشتم تا اینکه بالاخره تصمیم گرفت آدرسشو به همه بگه. به هر حال سیما خانوم خوش اومدی.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۲۶ نوشت.
لازم دونستم که یه توضیحاتی راجب این بدم.
اولا که مسلما خودم چندان علاقه ای به تابلو شدن ندارم. ولی اگه خودتم دوازده واحد با یه آدم درس داشته باشی دیگه تو رو نشناسه، پس کیو بشناسه؟ در مورد آبروداری هم که خودت می دونی کلا چندان آدم آبروداری نیستم.
و اما بخش اصلی قضیه: اولا که درپیتی همون گرایشیه که به درد خاموش، روشن کردن تلویزیون از رو مبل می خوره. دوما که عزیز من لازم نیست این همه جوسازی کنی. خودت که دیدی همه می خوان مخابرات بخونن.
من و سمن که اگه مخابرات بهمون برسه کلی هم خوشحال می شیم. اصلا هم ربطی به ریش نداره. ولی می ترسم که آخرش مجبور بشیم تن به این ذلت بدیم که اسم کنترلی رومون بذارن. اونوقت تا آخر عمر باید نقاب بکشیم رو صورتمون که وقتی تو دانشکده راه می ریم همه با انگشت نشونمون ندن، بگن: هو هو کنترلی، هو هو کنترلی!!!
آخرشم اینکه: می بینم که خیلی رومانتیک شدی اخیرا! نکنه یه ربطی به قضیه گل باقالی و این حرفا داره؟ عزیز من بترس از اون روزی که هر کی می فهمه کنترل خوندی روشو می گیره اونور، می گه پیف پیف. اصلا به این فکر کردی که فردا پس فردا که بری خواستگاری، اگه پدر عروس از بابات بپرسه آقازاده تحصیلاتشون چیه، بابات با چه رویی باید بگه: جسارتا کنترل؟ تازه بعدم پدر عروس بگه پس بیزحمت یه نگاهی این شیر دستشویی ما که خوب آبو کنترل نمی کنه و چکه می کنه بندازین!!!
خلاصه اینکه عزیز من بترس از اون روز. وظیفه ما پیامبران فقط تنویر و تحذیره. دیگه بعد از اونش به خود خلق خدا مربوط می شه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۸:۳۴ نوشت.
از تو اتاقی که نزدیک یه ساله پرده هاشو کنار نزدم، که کم کم داره منظره جلوی پنجره اش یادم می ره، می تونم تمام سال صدای بزرگراه مدرس رو بشنوم. همین الآن دوباره همون صدای خیلی عادی اومد. یه ترمز. بعد یه ترمز دیگه. باز یه ترمز طولانی تر. (تا اینجاش هیچی نشده بود). بالاخره ترمز آخر و یه صدای گرومب. اگه هفته ای صدای یه تصادف نشنوم، پیش خودم فکر می کنم، پشت این پنجره ها، بالاخره یه چیزی تو این دنیا تغییر کرده. وسوسه می شم که دوباره پرده ها رو بزنم کنار. ولی صدای تصادف خیالمو راحت می کنه که اون بیرون هنوز همون جوریه که قبلا بود. (نوشته شده در ساعت یازده شب)
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۷:۲۴ نوشت.
.............................................................................................
سهشنبه، ۲۶ نوامبر ۲۰۰۲
اینم شعر امروز. اولین آهنگ کوئین که خودم شنیدم. متنشم واقعا قشنگه. تنها شعرشونه که حتی من دیدم حمیدرضا ازش تعریف کرده. البته اینم آهنگش.
The show must go on
Empty spaces – what are we living for
Abandoned places – I guess we know the score
On and on, does anybody know what we are looking for…
Another hero, another mindless crime
Behind the curtain, in the pantomime
Hold the line, does anybody want to take it anymore
The show must go on,
The show must go on
Inside my heart is breaking
My make-up may be flaking
But my smile still stays on.
Whatever happens, I’ll leave it all to chance
Another heartache, another failed romance
On and on, does anybody know what we are living for?
I guess I’m learning, I must be warmer now
I’ll soon be turning, round the corner now
Outside the dawn is breaking
But inside in the dark I’m aching to be free
The show must go on
The show must go on
Inside my heart is breaking
My make-up may be flaking
But my smile still stays on
My soul is painted like the wings of butterflies
Fairytales of yesterday will grow but never die
I can fly – my friends
The show must go on
The show must go on
I’ll face it with a grin
I’m never giving in
On – with the show –
I’ll top the bill, I’ll overkill
I have to find the will to carry on
On with the –
On with the show –
The show must go on…
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۰۰ نوشت.
.............................................................................................
دوشنبه، ۲۵ نوامبر ۲۰۰۲
چقدر یکشنبه ها خوش می گذره به من تو این دانشگاه. اول صبح که با هوشمند (سگ آقای پتی ول) کلاس دارم که اگه جیک بزنی یه چیزی بارت می کنه. منم که اصولا اگه ساکت بشینم می میرم، واسه همین کلی عذاب می کشم سر این کلاس. بعد معارف دارم که یا دیر می رم یا زود می آم. (یکی از دو سر وقت کلاس باید اونجا باشی که حاضر بزنی) نمی دونم شاید حذفش کردم. امتحانش با سیگنال تو یه روزه. سیگنال که کلی حجمش زیاده. معارفم که هیچی حالیم نیست. ممکنه بیفتم. خیلی ضایعه که آدم معارف بیفته. نمی دونم سر پیری معارف گرفتنم دیگه چی بود. اصلا این عمومیا تو کله من نمی ره. به هر حال یه ضرب المثلی هست که می گه: صفر با عزت بهتر از حذف با ذلته. بعدش که ظهر می شه و باید برم یه گوشه ای گیر بیارم بشینم یواشکی یه چیزی بخورم. بعدم که همه از جلو آدم رد می شن و با اینکه خودشون واسه همینکار اومدن اونجا، یه ساعت تیکه می اندازن به آدم. بعدش معمولا الکترونیک دارم (اگه برم سر کلاس) دیروز زل زد تو چشم من و گفت: کسی هست که این درسو قبلا گرفته باشه و افتاده باشه؟ اونقدر نگام کرد که مجبور شدم خودم دستمو بگیرم بالا. به حمید هیچی نگفت. فقط منو یادش بود. بعدم از همون لبخندای موذیانه زد و گفت پس سر کلاس به ما کمک کنین. طبیعتا اگه می تونستم به اون کمک کنم، ترم پیش پاس کرده بودم درسمو. بعدشم که زبان دارم. یارو یه چیزایی سر کلاس زبان تخصصی می گه که معمولا تو کلاسای بیرون ترم اول درس می دن. دیروزم که نوار واسمون گذاشته بود که مثلا listening مون رو قوی کنه. منم چند تا سرفه بلند کردم و به بهانه انیکه مزاحم گوش کردن مردم می شم، زدم بیرون. یه ساعتی بیرون بودم. احتمالا تو دلش گفته، طفلکی مرده که دیگه برنگشته. همین دیگه. یکشنبه خیلی روز طولانی، خسته کننده و دچار روزمرگی ای هست. راستی اونقدر از میزگرد دیروز استقبال شده که دیگه Haloscan می خواد عضویت منو تعلیق کنه چون سروراشون حسابی شلوغ شده.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۲۶ نوشت.
شعر امروزم آماده شد. این آهنگش. اینم شعرش:
Who wants to live forever
There’s no time for us
There’s no place for us
What is this thing that builds our dreams yet slips away from us
Who wants to live forever
Who wants to live forever….?
There’s no chance for us
It’s all decided for us
This world has only one sweet moment set aside for us
Who wants to live forever
Who wants to live forever?
Who dares to love forever?
When love must die
But touch my tears with your lips
Touch my world with your fingertips
And we can have forever
And we can love forever
Forever is our today
Who wants to live forever
Who wants to live forever?
Forever is our today
Who waits forever anyway?
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۰۴ نوشت.
به چیز جالب پیدا کردم. یه گروه ژاپنی هست که اسمشو گذاشته Kween. قیافه هاشونم عین Queen درست کردن. عکس هر دو تا گروه رو می ذارم. خودتون مقایسه کنین.
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۴:۵۶ نوشت.
یه خبر خوب: آهنگای شعرایی رو که به مناسبت روزای مختلف می نویسم، آماده کردم. می تونین گوش کنین. مجبور بودم حجمشونو کم کنم (در حد یک هفتم) برای همین کیفیتشون نسبتا افت کرده، ولی فقط برای آشناییه، اگه کسی خواست، بهش سی دی این آهنگارو می دم.
I wnat it all
Bohemian rhapsody
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۳:۱۷ نوشت.
حمید بالاخره دوکلوم حرف غیر شاعرانه زد. ولی بازم به مخابرات بی احترامی کرده. بهش اخطار می کنم که اگه سریعا عذرخواهی نکنه، با پاسخ دندان شکن امت همیشه در صحنه مخابراتی مواجه می شه.
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۰:۳۴ نوشت.
.............................................................................................
یکشنبه، ۲۴ نوامبر ۲۰۰۲
ای مخابرات من! آیا تو را در بر خواهم کشید؟
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۱۲ نوشت.
Goodbye freddie, you were the champion
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۷:۳۶ نوشت.
اینم شعر روز کوئین و مرگ در راه خدا، شاهکارشونه. یکی از آهنگای اولیه ای که باهاشون حسابی معروف شدن. میز گردمون هم راجب همین شعره. یه دور بخونینش:
Bohemian rhapsody
Is this the real life?
Is this just fantasy?
Caught in a landslide,
no escape from reality.
Open your eyes, Look up to the skies and see,
I’m just a poor boy, I need no sympathy,
because I’m easy come, easy go, Little high, little low,
any way the wind blows doesn’t really matter to me, to me.
Mama! just killed a man,
put a gun against his head, pulled my trigger, now he’s dead.
Mama! life had just begun,
but now I’ve gone and thrown it all away.
Mama! ooh, Didn’t mean to make you cry,
If I’m not back again this time tomorrow,
carry on, carry on as if nothing really matters.
Too late, my time has come,
sends shivers down my spine, body’s aching all the time.
goodbye, everybody, I’ve got to go,
gotta leave you all behind and face the truth.
Mama! ooh, I don’t want to die,
I sometimes wish I’d never been born at all.
I see a little silhouetto of a man,
Scaramouche, Scaramouche, will you do the Fandango.
thunderbolt and lightning, very, very fright’ning me.
(Galileo.) Galileo. (Galileo.) Galileo, Galileo figaro
Magnifico. I’m just a poor boy, nobody loves me.
He’s just a poor boy from a poor family,
spare him his life from this monstrosity.
Easy come, easy go, will you let me go.
Bismillah! No, we will not let you go.
(Let him go!) Bismillah! We will not let you go.
(Let him go!) Bismillah! We will not let you go.
(Let me go.) Will not let you go.
(Let me go.) Will not let you go. (Let me go.) Ah.
No, no, no, no, no, no, no.
(Oh mama mia, mama mia.) Mama mia, let me go.
Beelzebub has a devil put aside for me, for me, for me.
So you think you can stone me and spit in my eye.
So you think you can love me and leave me to die.
Oh, baby, can’t do this to me, baby,
Just gotta get out, just gotta get right outta here.
Nothing really matters, Anyone can see,
Nothing really matters,
Nothing really matters to me.
Any way the wind blows.
و اما موضوع بحث: شخص اول این شعر چه کسی رو کشته؟ در واقع منظورم اینه که خودکشی کرده یا کس دیگه ای رو کشته؟ نطر خودم اینه که خودکشی کرده، ولی تو یکی از این کتابای در پیتی ترجمه، نوشته این شعر داستان کسی هستش که یکی دیگه رو کشته و توی زندان شب قبل از اعدامش رو می گذرونه.
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۷:۲۱ نوشت.
.............................................................................................
شنبه، ۲۳ نوامبر ۲۰۰۲
تاحالا تجربه اصلاح صورت تو دستشویی زیرزمین ساختمون سلف رو نداشتیم که اونم به سلامتی به کمک دوست گرامیمون آقای دارابی بدست اوردیم.
کسب این موفقیت رو به خودمون اینا، تبریک عرض می نماییم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۱۴ نوشت.
اینم شعر امروز از کوئین به مناسبت روز کوئین و جوانان:
I Want It All
I want it all, I want it all, I want it all, and I want it now.
Adventure seeker on an empty street,
Just an alley creeper, light on his feet
A young fighter screaming, with no time for doubt
With the pain and anger can’t see a way out,
It ain’t much I’m asking, I heard him say,
Gotta find me a future move out of my way,
I want it all, I want it all, I want it all, and I want it now,
I want it all, I want it all, I want it all, and I want it now,
Listen all you people, come gather round,
I gotta get me a game plan, gotta shake you to the ground,
Just give me what I know is mine,
People do you hear me, just give me the sign,
It ain’t much I’m asking, if you want the truth,
Here’s to the future for the dreams of youth,
I want it all, I want it all, I want it all, and I want it now,
I want it all, I want it all, I want it all, and I want it now,
I’m a man with a one track mind,
So much to do in one life time (people do you hear me),
Not a man for compromise and where’s and why’s and living lies,
So I’m living it all, yes I’m living it all,
And I’m giving it all, and I’m giving it all,
It ain’t much I’m asking, if you want the truth,
Here’s to the future, hear the cry of youth,
I want it all, I want it all, I want it all, and I want it now,
I want it all, I want it all, I want it all, and I want it now…
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۴۵ نوشت.
.............................................................................................
جمعه، ۲۲ نوامبر ۲۰۰۲
سر من کلاه رفته. اول ترم با هم گروهیم قرار گذاشتیم که گزارش کارای آزمایشگاهو من بنویسم، عوضش تکلیفای ماشینو اون حل کنه. حالا تازه می بینم که ماشین عجب درس آسونیه. عوضش هر گزارش کار سه ساعت وقت می گیره. ماشین همش پنج سری تکلیف داره، عوضش تا آخر ترم، هفته ای یه گزارش باید بنویسم واسه آزمایشگاه. شدیدا سرم کلاه رفته.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۳۳ نوشت.
.............................................................................................
چهارشنبه، ۲۰ نوامبر ۲۰۰۲
بیست و چهارم نوامبر (سوم آذر) سالگرد مرگ فردی مرکوری عزیزه. به همین مناسبت هقته دیگه از سوی شورای عالی موسیقی و این جور چیزا به عنوان هفته کوئین نامگذاری شده. اسامی روزهای مختلف هفته دیگه به این ترتیبه:
شنبه: روز کوئین و جوانان
یک شنبه: روز کوئین و فلسفه مرگ در راه خدا
دو شنبه: روز کوئین و دفاع مقدس
سه شنبه: روز کوئین و بانوان
جهارشنبه: روز کوئین و فتح لانه جاسوسی
پنج شنبه: روز کوئین و ارزشها
جمعه: کوئین و No-one else
همچنین به مناسبت هفته کوئین برنامه های مختلفی از جمله مسابقه و میزگرد خواهیم داشت و هر روز هم یکی از اشعار کوئین به انتخاب شخص خودم نوشته خواهد شد (شعرایی رو جدا می کنم که خوندنشون واقعا بیارزه، از خوندنش کسی ضرر نمی کنه.)
دوستانی که مایلند به پربارتر شدن برنامه های هفته دیگه کمک کنن دستاشونو بگیرن بالا.
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۲۲ نوشت.
آن ملقب به حضرت والا، آن دارنده کالیبر بالا، آن کاتب کتاب مستطاب، آن عاشق چلوکباب، آن داننده فن وراجی، آن خرید کننده دائمی از حراجی، آن مشروط شونده متوالی، آن ولخرج با جیب خالی، آن آشنا به تمام علوم حوزوی، شیخکم و مولاکم آیدین رضوی. سنگ بود و منگ بود و گوینده سخنان جفنگ.
نقل است که چون از مادر زاده شد، طبیبی از جهت در آوردن گریه شیخکم، چند باری با کف دست بر گلاب به روتون مبارکش کوبید، لیکن شیخکم همچنان در سکوت معنوی بود و طبیب همچنان در حال شدت بخشیدن به ضربات خود، تا اینکه شیخ ناگهان آروغی بلند زده، دست طبیب را گرفته و فرمودند:” خوبه یکی همین بلا رو سر خودت بیاره؟”
که صد البته صدای فوق الذکر همچنان در عداد کرامات شیخ به شمار می آید، چنان که بعد از هر شرب و اکلی، ناگهان صدا را تکرار کرده و می فرمایند:” غذاش گازدار بود!”
آورده اند که چون شیخ به سن تحصیل رسید به همراه سایر اطفال به مدرسه قدم نهاده و فرمودند: ” آدم خوبه خاکی باشه. این طفلیا چه گناهی کردن که از وجود من محروم بشن؟” که تواضع شیخ همواره زبانزد خاص و خواص بود. و نیز شیخ در راستای محروم ننمودن سایرین از وجود مبارک خویش، از بدو ورود به مدرسه دائما بر منبری می شد و سعی در ارشاد و نصیحت دیگران و نیز لشگر کشی به اصحاب شیوخ دیگر داشت.
و نیز آورده اند که شیخکم چون وارد دانشگاه گشت دهها تن از اعاظم دانشجویان( ورودیهای قدیم) از دانشگاه خارج گردیدند که: ” چون شیخ بدینجا درآمد، ما کیستیم که در این سرای بمانیم؟” و پس از آن نیز دیگرانی بودند که بر اثر غفلت به دانشگاه وارد می شدند و پس از چهار پنج سالی از دانشگاه خارج می گشتند و شیخ همچنان در حال پاس کردن الکترونیک1 بود که “حرف مرد یکیه، اگه گفتم می افتم، باید بیافتم!”
و نیز، همین دیگه! ناسلامتی شیخ همش بیست سال از دویست سال مقدر را گذرانده. برای خوندن پارت دوم بیست سال دیگه برگردین.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۱۵ نوشت.
.............................................................................................
سهشنبه، ۱۹ نوامبر ۲۰۰۲
یه تیکه خوشگل نوشته بودم که بیام اینجا پست کنم.
بعد یه تلفن. نمی تونم درکش کنم. معلوم بود حالش خوب نیست. کاش حداقل می دونستم. کاش…
شاید من بد برخورد کردم.
بعدش دیگه لورنا مک کنت و Greensleevesاش. پنج بار. شیش بار. هفت بار. احساس له شدگی دارم.
چرا باید همه دنیا برای من یه جک بزرگ باشه؟
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۲۹ نوشت.
امروز کلاسای هشت تا ده که تشکیل شد ولی من سر کلاس اون ساعتم نرفتم. بعدشم که کلاسا به اعتراض به رفتار تعداد اندکی از دوستای بسیج دانشکده ما که دیروز تو شریف برای بردن آبروی ما سنگ تموم گذاشته بودن تعطیل شد.
عین صحبتم با یکی از دوستان:
– شما چیکاره ای که اون زد و خورد رو راه انداختی؟
– یه بچه مسلمون!
– چه ربطی به کتک کاری داره؟
– وظیفه من امر به معروفه!
– امر به معروف هم شرایط داره هم مراتب، چقدر رعایت کردی؟
– شرایطشو که معلومه دارم! مراتبشم، تشخیص دادم اگه باهاشون حرف بزنم حالیشون نمی شه، برای همین از همون اول شروع کردم به ضرب و شتم!!!
به هر حال خودمم اینجوری فکر نمی کنم که همشون همین طوری هستن، همونجور که با اکثر بچه هایی که منتسب به اونان روابط خوبی دارم و وقتی هم که لازم می دونم انتقادمو به خودشون می گم، ولی یه مشت آدم دگم احمق قاطی بسیج هستن و به اسم بسیج یه کارایی می کنن که آدم خجالت می کشه واقعا. یا مثلا یکی از خواهران بسیجی امروز اونجا بود و هرچی که ده تا شاهد می گفتن می پرید وسط و می گفت دروغ می گین. خودتون، خودتونو زدین که بعد بندازین گردن ما!!!!
البته آگاهان معتقدند نطق غرا و نیم دقیقه ای امروز من خیلی چیز مهمی بوده. ولی بعضی از مغرضین از قبیل این و این یکی نقش منو زیر سوال می برن. به هر حال باید ثابت می کردم اگه طرفدار Flash fiction هستم، همه کارم همینجوری کوچولوئه!!!
بعدشم رفتیم تربیت مدرس ببینیم اونجا چه خبره که اولش راهمون ندادن. مام رفتیم تو دانشکده مدیریت، بعد از یه مدت از بالای دیوار رفتیم تو تربیت مدرس و چند نفر اومدن سخنرانی. فقط از یه نفر حرصم می گیره. این یارو رضوی فقیه که نمی دونم چیکاره ی تحکیم وحدته، همچین حرف می زنه انگار قراره دوره دیگه کاندیدای مجلس بشه.
آخرشم که بالاخره برگشتیم و همین.
این بود یه گزارش بی ربط از وقایع مسخره امروز.
همه جا امن و امانه، ساعت هفت بعد از ظ…..
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۰۰ نوشت.
.............................................................................................
دوشنبه، ۱۸ نوامبر ۲۰۰۲
بابا آخه این ماشینم درسه؟ سر امتحان دفعه اولی بود که داشتم مساله حل می کردم. قبلش وقت این کارا رو نداشتم. ولی فکر کنم همه سوالا رو جواب دادم. درس باید مثل الکترومغناطیس باشه. هزار تا هم که مساله حل کنی. هر چقدرم که به خودت مطمئن باشی باید انتظار داشته باشی سر امتحان یه مساله ای بذارن جلوت که خودتو بکشی نتونی جواب بدی.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۱۹ نوشت.
روزنامه ایران امروز یه گزارش داشت راجب راهنماهای موزه های تهران و برخوردشون با بازدید کننده ها. یاد شهریور افتادم که رفته بودیم شیراز. تو تخت جمشید آخر وقت کلی به آقایی که اون بالا دم آرامگاه اردشیر(اگه اشتباه نکنم) بود اصرار کردیم تا اینکه قفل اونجا رو باز کرد و ما تونستیم یه لحظه اون تو رو ببینیم. دوتا تابوت سنگی خالی اون تو بود. از طرف پرسیدیم جنازه ها کجان؟ عین جوابی که داد این بود، (به من ربطی نداره که طرف ادب نداشت) جواب داد: تو …ون سگ!!! واقعا فکر کنم طرف شیشصد سال دوره دیده بود که اونجا یه کاره ای شده بود.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۱۸ نوشت.
.............................................................................................
جمعه، ۱۵ نوامبر ۲۰۰۲
از یه ماه پیش می دونستم که یکشنبه میان ترم ماشین دارم.
از دو هفته پیشم می دونستم.
از هفته پیشم می دونستم.
از پریروزم می دونستم.
از صبح می دونستم.
از ظهر می دونستم.
از یه ساعت پیشم می دونستم.
همین حالام می دونم.
ولی هنوز هیچی نخوندم …..
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۵۸ نوشت.
.............................................................................................
پنجشنبه، ۱۴ نوامبر ۲۰۰۲
بابا به خدا این نصری از اسبم یه چیزی اون ور تره. صبح رفتیم دانشکده، ساعت هشت شروع کرده به نمرین حل کردن. هی جدول حالت می کشه، هی جدول کارنو می کشه، هی یه مشت گیت سر هم می کنه، وسطشم همش منو نگاه می کنه. تا این که ساعت شد حدودای یازده. یه تیکه حرف زده بود. حتی نذاشته بود نفس بکشیم. بعد یهو گفت از این نلسون هفده تا دیگه مساله مونده، بعدم می ریم سراغ مساله های مانو، که اونا رو باید همشونو حل کنیم!!! نمی دونم چی شد که یازده و نیم بیخیالمون شد. خوبه ترم پیش داشت می مرد، اگه سرحال بود ببین چی کار می کرد.
راستی صبح که رفته بودیم قبل از اینکه نصری بیاد، ساعت هفت و نیم دیدیم دو سه تا آقا با قیافه خطرناک دارن تو راهروی کلاسا راه می رن. همشونم از این سیم فنریا که از تو یقه در میاد، از بغل گردن می ره بالا، از بالای گوش دور می زنه می ره تو گوش داشتن. منظورم همون گوشیاست که تو فیلما همه مامورا دارن. اول فکر کردیم سر قضیه شلوغ پلوغی اخیر اینا اومدن که ببینن چه خبره ولی بعد از کلی جون کندن بالاخره فهمیدیم اینا محافظای دکتر عارف بودن که کله سحر اومده کدینگ اش رو درس بده بره که خطری تهدیدش نکنه. بعدا رفتیم در کلاسو وا کنیم توشو ببینیم که یکی از همون آقاها حسابی دعوامون کرد. عجب کلاس باحالی می شه. فکر کنم قبل از کلاس همه دانشجواش بازرسی بدنی می شن.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۰۴ نوشت.
برای قضاوت تاریخ:
عصری می خواستم بخوابم. در این مورد مثل گربه ها رفتار می کنم که کلی اینور اونور می شن تا به یه پوزیسیون راحت برای خواب برسن. پتو رو کشیدم رو سرم. چشمامو بستم. کلی جابجا شدم، درست وقتی به وضعیت مناسب رسیدم تلفن زنگ زد. گوشی برداشته شد. همون کسی بود که دیشبم درست تو همین موقعیت زنگ زده بود. گفت چیکاره ای؟ گفتم هیچ کاره. گفت پس بریم سینما. تو زنگ بزن به فلانی و فلانی، منم زنگ می زنم به فلانی برنامه رو جور کنیم. گفتم باشه. قطع کردم بعدش یه مشت تلفن به اینور اونور شروع شد. بعد از هر تلفن باز باید یه دور با هم چک می کردیم که کی میاد کی نمیاد. ساعت چند باید کجا باشیم. خلاصه آخرش برنامه ظاهرا میزون شد و قرار شد زنگ بزنن که بلیت رزرو کنن. بعدم ساعت هفت جلوی سینما باشیم. منم با خیال راحت رفتم سراغ کارام. حدود یه ربع به شیش آنلاین شدم دیدم اونی که قرار بوده بلیت رزرو کنه می گه بلیت نبود حالا یا باید شیش و نیم اونجا باشیم که گیشه باز می شه یا ساعت هشت بریم یه سینمای دیگه. قرار شد زود بریم که به گیشه برسیم. بدو بدو حاضر شدم و راه افتادم، وسط مدرس یه نفر زنگ زده به من می گه ما نمی آیم. ماشالا نص بیشتر جمعیت یهو تو این فاصله ده دقیقه ای برنامه اشون عوض شده بود. دو نفر دیگه که معلوم نبود بیان یا نه. من می موندم و یه نفر دیگه، که به اونم زنگ زدم طبیعتا برنامه کلا کنسل شد. حالا قراره اینا فردا پس فردا تو تریبون آزاد از من عذرخواهی کنن. خوش به حال اون دونفری که رفتن تئاتر و برنامه خودشونو به خاطر ما به هم نزدن.
پ.ن. خدا پدر مخترع این تلفن همراه رو بیامرزه و ما مخابراتی های روی زمین رو جمیعا مورد توجه خاص قرار بده که اگه نبودیم همه چیز این دنیا می ریخت به هم.
[
۳ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۴۳ نوشت.
.............................................................................................
چهارشنبه، ۱۳ نوامبر ۲۰۰۲
حفاظت شده:
[برای نمایش یافتن دیدگاهها رمز عبور را بنویسید.]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۵۳ نوشت.
.............................................................................................
سهشنبه، ۱۲ نوامبر ۲۰۰۲
خبر دارم، خبر. بیاین میدان شهر.
روز پنجم اسفند، روز تولد خواجه نصیرالدین طوسی (تو خونه بهش می گفتن صنعتی) به عنوان روز ملی مهندسی نامگذاری شد.
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۱۳ نوشت.
بازم بازون، بازم نوامبر، بازم November rain.
احساس می کنم یه چیزی باید بنویسم. نمی دونم راجب چی، ولی می دونم که باید یه چیزی بنویسم. شاید یه داستان. سوژه؟ هاه! یه چیزی منتظره که نوشته بشه ولی نمیاد. شاید بشه اسمشو (گلاب به روتون، روم به دیفال) یبوست ادبی گذاشت. آخ که چه شاعرانه بود این تیکه. می دونی از کی شاعر شدم؟ درست از کلاس پنجم دبستان. عجب شعری بود، هنوزم دارمش. اونقدر وزن و قافیه داره که نگو. کمر آدم زیر وزنش خم می شه. نه! انگار قرار نیست چیزی بیاد. حتی قرار نیست چیزی بره. بهش می گن رکود. آره اگه به این گلا خوب کود بدی همچین رشد می کنه که نگو، می شه قد زرافه چاق، یا مثلا فیل دراز.
راستی یه سایت توصیه شدنی، صاحبش یه چیزیه تو مایه های خودم. شاید از منم خل تر. گفتم که یهو جا نخورین. اونقدر دوستش دارم که نگو.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۷:۱۹ نوشت.
.............................................................................................
دوشنبه، ۱۱ نوامبر ۲۰۰۲
The wind of change blows straight
Into the face of time
Like a stormwind that will ring
The freedom bell for peace of mind
Let your balalaika sing
What my guitar wants to say.
(wind of change – Scorpions)
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۰۶ نوشت.
.............................................................................................
یکشنبه، ۱۰ نوامبر ۲۰۰۲
کسی فهمید تو این به سوی جنوب همین ده دقیقه پیش آهنگ Brothers in arms اثر برادرمون Mark Knopfler رو گذاشته بودن؟ گیتارشو می زد بعد به جای خواننده که می رسید روش یه آهنگ بند تنبونی چسبونده بودن. انگار مجبورشون کردن. ما که آرزو به دل موندیم که این صدا و سیمای خودمون یه کانال موزیک بذاره که اقلا روزی یه ربع توش یه گیتار حسابی بشنویم حال کنیم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۲۰ نوشت.
.............................................................................................
شنبه، ۹ نوامبر ۲۰۰۲
یه دبیر ادبیات داشتیم تو دبیرستان که لهجه غلیظ ترکی داشت، اسمشم مهیار بود. البته یه خصوصیت اخلاقی دیگه هم داشت که همیشه باعث خنده و مسخره بازی ما بود ولی اون چیزیش که از همه چی بیشتر یادم مونده یه شعریه که شاید بیست دفعه سر کلاس ما خوند:
زنجیر عدل خسرو و آن خر که شکوه کرد
آورده اند تا به حقیقت خرت کنند
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۰۶ نوشت.
.............................................................................................
جمعه، ۸ نوامبر ۲۰۰۲
آقا من دیگه تقریبا مطمئن شدم که این ژیلت تو خمیر ریشاش شکر می ریزه. اگه اینجوری نیست پس چرا اینقدر شیرینه؟
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۳:۵۷ نوشت.
.............................................................................................
پنجشنبه، ۷ نوامبر ۲۰۰۲
جمعه پیش رفتیم نمک آبرود با تور. به دعوت چند تا گروه یاهو از جمله سمپاد و بابابرقی. صبح زود راه افتادیم از تهران. قرارمون سر ملاصدرا بود. راهنمای ما صبح تازه اومده از من می پرسه سر ملاصدرا همین جاست؟ وقتی فهمید همونجاست، پرسید پس شما رو باید ببریم؟!! تمام جاده مه بود. کلی هم تصادف شده بود. راهنمامون یه آقایی بود به اسم بابایی. بعدا فهمیدیم که راهنمای همه تورا مامانی بودن فقط راهنمای ما بابایی بود. اونقد این بابایی رو اذیت کردیم که دیگه می خواست سر به تنمون نباشه. یه چار نفرم بودن که به گروه خون ما نمی خوردن. اونا رو هم حالشونو حسابی اخذ کردیم. تو نمک آبرودم مه بود. آقای بابایی فرمودن مواظب باشین مه هست لیز نخورین. اینجوری بود که ما فهمیدیم برخلاف نظر عامه که مه همون ابریه که تو ارتفاع پایین باشه، در واقع مه همون گِل هستش. یه چیز جدیدم کشف کردیم که تو مه قلیون کشیدن چه کیفی داره، انگار قبل از ما یکی همچین کشیده بود که دودش همه جا رو گرفته بود. بعد ما با سر و ضع گلی اومدیم پایین و ناهار خوردیم و رفتیم هتل هایت. واقعا خیلی به قیافمون می خورد که اونجا بریم. اونجام حسابی شلوغ کردیم و بعدم رفتیم لب ساحل و یه جنگ حسابی راه انداختیم. اونقدر ماسه خیس زدیم تو سر کله هم که دیگه نقطه تمیز تو ما پیدا نمی شد. بعد باز با اعتماد به نفس کامل برگشتیم تو هتل و از توالتاش استفاده بهینه کردیم. اونقدر هوا سرد بود از هر جایی بیشتر گلاب به روتون، رو به دیفال، ما رفتیم توالت. فقط نمی دونم چرا هرکی رد می شد یه جوری نگاهمون می کرد انگار تا حالا سمپادی ندیده!!! بعدم آقای بابایی رو گذاشتیم سر کار و گفتیم چند تا از بچه ها لب ساحل جا موندن. تا یه ساعت همه بلندگوهای هتل داشتن مارو پیج می کردن. بعدم بعضیا رفتن آسانسور بازی تو هتل. اصولا بعد از رفتارای ما هفت هشت تا از ستاره های هتل کم شد. بعدا بالاخره راضی شدیم برگردیم و تو اتوبوس اونقدر داد بیداد کردیم که خودمون کر شدیم چه برسه به بابایی و اون چار نفر دیگه. اونام از لجشون همه لباساشونو تنشون کردن بعد پنجره هارو باز کردن، مام که همه لباسامون خیس بود ساعتها تو مینی بوس لرزیدیم. البته آقای بابایی یه خاصیت دیگه هم داشت اونم این که اون جلوی ماشین واسه اون چار نفر یه داستانایی تعریف می کرد که نگو، از قبیل “چگونه مردی با شلوارک ساعت 12 شب با یه شونه تخم مرغ، سوار بر ترک موتور، در فاصله اینجا تا اون پیکان سبزه، از کلانتری 108 نواب سر دراورد” و “چگونه 48 ماه در مناطق صعب با یه گروهبان ابله خدمت سربازی انجام دادم”. مام ته ماشین نشسته بودیم و همش حرفاشو تایید می کردیم فقط نمی دونم چرا خیلی بدجور نگاهمون می کرد. به نظر من یادش رفت ماجرای “چگونه درحالی که سوار تیرانوساروس بودم با تیر کمون یک F-18 را سرنگون کردم” و “چگونه دو عدد تانک چیفتن را با شیش تا نوشابه خانواده در سه سوت قورت دادم”. ولی بالاخره رسیدیم تهران و ماجرا به خوبی و خوشی تموم شد. کلی هم خوش گذشت.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۲:۲۴ نوشت.
یوهو بالاخره تونستم جهت این نظرخواهی رو از راست به چپ کنم.
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۲:۲۳ نوشت.
.............................................................................................
چهارشنبه، ۶ نوامبر ۲۰۰۲
عجب فوتبالی بود دیروز. تازه کوئیزمونو داده بودیم و اومده بودیم تو حیاط که فهمیدیم بازم بازی داریم. خلاصه با هر بدبختی بود یه مشت آدم جور کردیم که با کمک کادر خدمات دانشکده تونستیم یه تیم جور کنیم. بعدم رفیتم تو زمین و هنرمونو به رخ حریف کشیدیم. اول سه تا گل خوردیم. بعد سه تا گل زدیم. بعد تو شریطی که مطمئن بودیم دیگه این بازی رو می بریم یهو چارتا گل دیگه خوردیم. تازه باز وسط بازی نصف بازیکنای ما رفتن امتحان بدن که کلی طول کشید تا تونستیم جاشون کسی رو پیدا کنیم. یه یارو هشتادیه هم تو تیمشون بود که از همه چی شاکی بود. از اون بچه مثبتاشون بود. همشم غر می زد. اونقد مسخره بازی دراوردیم جلوش که آخراش دیگه نزدیک بود دستش به خون ما غسل داده بشه. اوضاع دانشکده توپ می باشد آقا، تووووپ. ببین توروخدا چی شده که این احسان که حتی تو شورای صنفی همش گند می زد و همه از دستش شاکی بودن کاندیدای انجمن اسلامی شده و رای اورده. تازه دیروز یه نفرم پشت ساختمون سلف کشتیم و همونجا چالش کردیم. اوضاع دانشکده توپ می باشد آقا، تووووپ. نکویی انگار استعفا داده. احتمالا احمدیان رئیس می شه. باز اگه نکوئی مدیر نبود اقلا درس خودشو بلد بود. این احمدیان که همونم بلد نیست. یه حلقه سیمی داشتم که شیش ماهی بود دستم بود از همه هم به خاطرش یه چیزی شنیده بودم اقلا. امروز گم شد. از یابنده تقاضا می شود خودش دستش کنه. اوضاع دانشکده توپ می باشد آقا، تووووپ. دزدی بیداد می کند. دیروز کیف بهاره رو هم زدن. تازه می گن کلی به کیف پولش بستگی عاطفی داشته. تا حالا جمع دزدی ها شده حدود دویست هزار تومن پول نقد چند تا ماشین حساب و یه گوشی موبایل. فردا پس فرداس که خودمونم بدزدن. بعدش البته دزده یه پولیم می ده که از دست ما خلاص شه. دیروز رفته بودم سلمونی یارو اول گفت خودت کوتاه کردی؟ منم با رشادت گفتم بله. اونم گفت گند زدی، ما که خودمون این کاره ایم جرات نداریم به موهای خودمون دست بزنیم. فکر کنم از حسودیش اینجوری می گفت. این یارو حاج آقا ناطقی ژتون امروزو به همه فروخته بود اونوقت امروز سلف غذا نداشت. کوفتشون بشه این همه پول مفت که از ما گرفتن. از شنبه هم که باید واسه یه لقمه غذا خوردن تن به هزار جور خفت و خواری بدیم. بابا من که نمی تونم روزه بگیرم چه خاکی تو سرم بریزم؟ ببین توروخدا کار به کجا رسیده که آدمی که به رذل ترین آدم دانشکده معروفه روزه می گیره تو این یه ماهه!!! (البته شنیده شده که بعضی خواهران گرامی پشت سرمون گفتن اینا از اون یارو هم آشغال ترن. (واقعا لطف فرمودن!!!)) کسی می دونه این کازای احمق چرا تو ویندوز ایکس پی مث آدم کار نمی کنه؟ واسه یه ذره ام پی تیری داونلود کردن باید یه ساعت برم ویندوز نود و هشت. این نصری دیوونه است انگار اگه بیست و چهار ساعت در روز حرف نزنه کفران نعمت کرده. خوبه جونش داره در میاد ببین اگه حالش خوب بود چه بلایی سرمون میومد. یه چیز دیگه: اگه دوتا صدا باشه که واقعا منو جادو می کنن یکیش صدای جیم موریسونه، یک دیگه اشم صدای باب دیلن. (فکر کردی مثلا می گم یکیش صدای توئه؟ برو بابا دلت خوشه!!!) متاسفانه در مورد موسیقی شدیدا غربزده هستم (می گویم غربزدگی، مثل سن زدگی!) صدای خواننده های ایرانی برام مثل عرعر می مونه. حتی گاهی وقتا ممکنه از عرعر حداقل یه لبخندی بزنم ولی از صدای اینا هیچ حسی بهم القا نمی شه. می دونستین اولین کسی که از FDM (Frequency Division Multiplexing) استفاده کرده کی بوده؟ ادیسون. یکی جکی هست که می گه اگه ادیسون برقو اختراع نمی کرد چی می شد؟ بعدم جواب می ده که خب یکی دیگه اختراع می کرد. من که فکر می کنم اگه اون این کارو نمی کرد هیچ کس دیگه پیدا نمی شد که این کارو بکنه. حیف که شدیدا طرفدار جریان مستقیم بوده و از برق متناوب می ترسیده. آخرشم نفوذش کارشو کرده و تسلای بدبخت در اوج تنگدستی و گمنامی مرده. هر روز هرکی از راه می رسه یه ویندوز جدید رو این کامپیوتر انجمن علمی نصب می کنه. واسه همین هیچ وقت هیچیمون میزون نیست. کسی نمی دونه درایو سی دی اون کامپیوتر طرف راست کجاس؟ امروز دیدم جاش یه سوراخ تو کیس مونده. راستی پیمان! سی دی Nero دست تو مونده؟ پریروزا تو اوین جا کم اورده بودن، وقتی عبدی رو گرفتن مجبور شدن نوری رو ول کنن که جا باز بشه. این بی بی سی یه کاره اومده می گه نوری می خواد رئیس جمهور بشه. بابا دلتون خوشه، تو این مملکت آدم نمی دونه نیم ساعت دیگه چی می شه، اونوقت بیان نوری رو آزاد کنن واسه سه سال دیگه؟ یه سرویس وبلاگ فارسی دیگه داره راه می افته منم فعلا دارم تو تستش کمک می کنم. ولی اصولا فکر می کنین همچین چیزی لازمه؟ دیروز انگار اولین سالروز شروع رسمی موج وبلاگ نویسی بوده. سالگرد مال من حدود دو ماه دیگه است. نرخ رشدش شدیدا نماییه. پارسال تا من اینجا رو راه بندازم حدود دویست تا وبلاگ بیشتر نبود ولی تو این ده ماه بعدی حدود هشت هزار تا وبلاگ راه افتاده. اصولا یه قضیه ای هست که می گه هرکی از ننش قهر کرده اومده وبلاگ باز کرده (وبلاگ پیش روی شما یک نمونه از این وبلاگهاست!!!) حمید جان من یادم رفت کتابتو تمدید کنم! کارتشو دادم نیما بره. امیدوارم یادش نرفته باشه. سمن تازگی یه گوزن وصل کرده به کیفش بعدم به همه می گه این میمونه. اگرم میمون باشه، از یه گونه نادره. کی تاحالا دیده میمون شاخ داشته باشه؟ راستی همش می خوام واسه رامین توضیح بدم که چه جوری می شه که کشتی های بادبانی در خلاف جهت باد حرکت می کنن ولی یادم می ره.( لازم به ذکره که الآنم یادم رفته (یادمه که باید توضیح بدم ولی چگونگی دقیقش یادم رفته!!!)) امروز صبح تو دانشکده سی چهل بار صدای پتک محکم اومد تا اینکه یه چیزی افتاد زمین و بعد صداها قطع شد. کلاسا همچین می لرزیدن که ابریشمیان با چشای باز شده زل زده بود به سقف. یه فرضیه می گه اون صداها مال قضیه ترور نکوئی بوده. ظاهرا هرچی می کوبیدن تو سرش نمی مرده. از بس به این سمن گیر دادیم بابت تقلبش سر کوئز سیگنال دیروز موقع کوئز الکترونیک خودش رفت تنهایی یه گوشه نشست که بگه خودم دارم می نویسم. تا نمره ها معلوم نشه نمی شه گفت نتیجه خودکفائیش چی بوده. امیدوارم مثل نتیجه خودکفایی ایران تو تولید پیکان (آفتابه خودرو) نباشه!!! ببینم، هنوز رکورد دراز ترین و بی سروته ترین مطلب وبلاگی شکسته نشده؟ بازم باید دری وری سر هم کنم؟ می دونین اولین کلمه ای که گابریل گارسیا مارکز گفته چی بوده؟ گفته مامان! حالا می دونین اولین کلمه ای که نوشته چی بوده؟ منم نمی دونم ولی حدس می زنم نوشته خوزه آرکادیو بوئندیا. حالا می دونین چی جوری می شه یل فیل رو با سه حرکت بکنیم تو یخچال؟ اگه تونستین حلش کنین بعدش یه راهی پیدا کنین که این صفحه نظرخواهی من راست به چپ بنویسه. فرض کنین یه مترجم آنلاین فارسی به سایر زبونا پیدا بشه. بعد یه خارجی بخواد این مطلبو با اون ترجمه کنه. بعدش یا فکر می کنه من دیوونه بودم. یا به صحت کار اون مترجمه شک می کنه. یا خودش دیوونه می شه. فدای سرتون شیش میلیارد تا دیگه از این خارجیا هست. هرچی دیوونه بشن بازم هستن. بسه دیگه انگشتام کف کرد از بس نوشتم. خدا کنه بلاگر اجازه پستشو بهم بده.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۴۲ نوشت.
.............................................................................................
یکشنبه، ۳ نوامبر ۲۰۰۲
زندگی قصه تلخیست که از آغازش بس که آزرده شدم، چشم به پایان دارم.
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۰۸ نوشت.
.............................................................................................
شنبه، ۲ نوامبر ۲۰۰۲
آهای آدمایی که مثلا نزدیکان من حساب می شین! از دست همتون گله دارم. حوصله شمردن دلایلشم ندارم.
البته ظاهرا این احساس نزدیکی فقط یه طرفه هستش.
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۲۴ نوشت.