یکشنبه، ۱۳ اکتبر ۲۰۰۲
یکی از روزای بیفایده دیگه دانشگاهم گذشت. خیلی خوبه که آدم هشت ساعت تو دانشکده باشه ولی جمعا یه ساعت سر کلاس رفته باشه. البته دوتام غیبت خورده باشه. خیلی خوبه که کارت دانشجوئیتو گم کنی و جزوه هاتو با گواهینامه رانندگیت بگیری بعد کارتتو تو یه جیب دیگه کیفت پیدا کنی. خیلی خوبه که واسه یه فوتبال دیدن تن به هر خفت و خواری بدی که بتونی تو دفتر بسیج بازی رو ببینی. خیلی خوبه که تولد یکی از دوستات باشه ولی تو اصلا یادت بره حتی یه تبریک خشک و خالب بهش بگی. خیلی خوبه که بفهمی یکی رفته سرخود اسمتو تو یه تیم فوتبال واسه مسابقات داده. خیلی خوبه که ناهار نخوری و تا ساعت هشت بعد از ظهر یادت نباشه که نخوردی. خیلی خوبه که وقتی داری با علی راه می ری سیما خانوم بیاد به علی بگه دیگه با این پسره نبینمت (یکی دیگه رو می گفت البته). خیلی خوبه که یک ساعت تو ترافیک مسیری که پیاده نیم ساعت طول می کشه بمونی و درست وسط دعوای دو تا راننده دیگه باشی. خیلی خوبه که با همه این حرفا تمام هشت ساعتو بخندی و لذت ببری.
اینو آیدین در ساعت ۱۹:۵۰ نوشت.
۲ نظر به “”
اکتبر 14th, 2002 7:44
baba damet garm;)
اکتبر 14th, 2002 13:28
سلام آقا چه وبلاگ توپي داري