پنجشنبه، ۳۱ اکتبر ۲۰۰۲
آخ که چقدر مصاحبه این بابا منو خندوند. خیلی باحال بود. مخصوصا اونجاش که ادعا کرده هویدا زمان نخست وزیریش تو یه پادگانی سخنرانی کرده بعدش سربازا دورش جمع شدن گفتن “هویدا باید برقصه” بعدشم جناب نخست وزیر واسه یه مشت سرباز که لابد با اجازه بادی گاردا دورش حلقه زده بودن می رقصه. اولش گفته تنها طلبه ای بوده که ساواک هر هفته می ریخته تو حجره اش تو مدرسه حقانی و تمام حجره رو تفتیش می کرده (معنیش اینه که ساواک کاری به کار بقیه نداشته و ایشون مهمترین مهره بودن) اونوقت آخرش گفته که فرمانده پادگان جلوی هویدا کلی ازش تعریف کرده. از اون باحال ترش اینه که این بابا با این همه سابقه انقلابی تو انتخابات دوره چهارم مجلس رد صلاحیت شده. دوره ششم هم که صلاحیتشو تائید کردن به گفته خودش رفته خدمت آقای جنتی و حدود یک ساعت باهاشون صحبت کرده. کاش همه کاندیداها یه همچین فرصتی داشتن.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۰۶ نوشت.
گزاره اول: دیروز تو جاده چالوس به دلیل لغزندگی جاده یه ماشین افتاده تو دره و دوتا نماینده مجلس و یه راننده مردن.
گزاره دوم: هواشناسی گفته هوای نیمه شمالی کشور همچنان بارونیه.
گزاره سوم: من دارم فردا واسه یه روز می رم نمک آبرود.
نتیجه: منم تصادف می کنم و می میرم؟
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۲:۰۲ نوشت.
.............................................................................................
چهارشنبه، ۳۰ اکتبر ۲۰۰۲
قبلا یه تصور دیگه ای از مهندس شدن داشتم. حداقل فکر نمی کردم تمام وقتم باید صرف گزارش کار آزمایشگاه نوشتن و نمودار کشیدن تو کاغذ میلیمتری بشه.
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۵۰ نوشت.
این اتاق من الآن تبدیل شده به یه یخچال طبیعی. چون همیشه پنجره بازه و دریچه کولرم نبستم. البته دمای کار من همین حدوداس ولی بقیه آدمایی که این طرفا پیداشون می شه، صدای بهم خوردن دندوناشون قابل شنیدنه.
به سراغ من اگر می آیید
لباس گرم تنتون باشه
وگرنه می چایید.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۰۱ نوشت.
.............................................................................................
سهشنبه، ۲۹ اکتبر ۲۰۰۲
you labeled me
I’ll label you
so I dub thee unforgiven.
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۴۸ نوشت.
.............................................................................................
دوشنبه، ۲۸ اکتبر ۲۰۰۲
بفرما! گل سره هم صاحاب پیدا کرد. مال هما خانوم بود!!!
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۴:۳۵ نوشت.
.............................................................................................
یکشنبه، ۲۷ اکتبر ۲۰۰۲
به سبک داش امیر که هر دفعه راجب دبیرستان می نویسه کلی دلم پر می زنه واسه اون وقتا.
یک روز خوب در دانشگاه گل و بلبل ما
روزایی که ساعت هشت کلاس دارم اگه بخوام با بابام که محل کارش همون طرفاس برم باید حدود هفت و ربع اونجا باشم. واسه همین حسابی اون کله سحر که تو دانشکده پرنده پر نمی زنه باید علافی بکشی. البته پوریام بود اون موقع، ولی …… بعد رفتیم سر کلاس ماشین و منم که این یه درسو از اول ترم تا حالا هیچی نخوندم حواسم اصلا به درس نبود و در واقع داشتم با یه بنده خدایی نامه نگاری می کردم و شعرای بچه گونه تحویل هم می دادیم و هی می خندیدیم. جزوه اشم همراهم نبود. بعد یهو برگشت گفت: “یه جزوه بدین به اون آقای خوشرو که اوقاتشو به بطالت نگذرونه، یه چیزیم یاد بگیره.” خلا صه حسابی تابلو شدیم. فکر کنم آخرش منو از جلسه امتحان بندازه بیرون. بعد رفتم علوم واسه معارف. که اونم اول کلاس تا اسممو خوند پاشدم اومدم بیرون و برگشتم دانشکده خودمون. یه سر رفتم کتابخونه و برگشتم. بعد تو کیفم دنبال ارگانایزرم گشتم که پیداش نکردم و فکر کردم خونه جاش گذاشتم. بعد با حمید می خواستیم بریم یه جایی که خیلی نزدیک دانشکده بود ولی حمید گفت بیا با ماشین بریم. که مجبور شدیم یه دور حسابی بزنیم تا برسیم اونجا بعد از یه ساعت که بالاخره رسیدیم اونجا دیدیم جای پارک نیست و خلاصه رفتیم تو پارکینگ طبقاتی اون بغل پارک کردیم که یه پولی هم به شهرداری برسه. بعدا رفتیم یه چیزی بخریم دست کردم تو کیفم دیدم به به کیف پولم هست ولی پولای توش نیست. خلاصه اینکه کاشف به عمل اومد که بعله یکی رفته سر کیفمونو یه مایحتاجشو از توش برداشته. فقط خدا کنه بلد نباشه شماره تلفنامو بخونه. بعد برگشتیم و یه باقالی پلوی بی باقالی خوردیم و رفتیم سر کلاس الکترونیک. اونم سرما خورده بود و هر دو دقیقه یه بار، همچین دماغشو می کشید بالا که باید میزو محکم می گرفتیم که از تو دماغ استاد سر در نیاریم. بعدم یه نفر که تولدش بود شیرینی می داد که ما همشو خوردیم. بعدش تازه آخر شبی رفتم سر کلاس زبان تخصصی که یارو نه زبان بلده نه الکترونیک نه ریاضی، نه لهجه درستی داره نه دیکته بلده. البته لهجه اش بریتیشه ولی عین سیاهپوستای جنوب لندن حرف می زنه. آخر وقتم دویست تومن قرض کردم که بتونم خودمو تا خونه برسونم. بعدم که اومدم خونه دیگه. مثلا می خواستین چیکار کنم؟ فقط این وسط این همه چیز از دست دادم، جاش یه دونه گل سر پیدا کردم. من که هنوز تو حکمت خدا موندم. آخه گل سرو می خوام چیکار؟
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۴۵ نوشت.
.............................................................................................
شنبه، ۲۶ اکتبر ۲۰۰۲
خب به سلامتی هیچ کس جواب مسابقه رو نداد و خودم برنده جایزه شدم. و اما جواب صحیح:
کره گیاهی.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۴۸ نوشت.
.............................................................................................
پنجشنبه، ۲۴ اکتبر ۲۰۰۲
فکر می کنین خوبه اگه از این به بعد این طوری بنویسم؟
یا مثلا این طوری؟
[
۴ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۰۱ نوشت.
بابا آدم تا می شینه پای تلویزیون یهو آگهی های بازرگانی شروع می شه.
– یه آقایی داره لب دریا قدم می زنه، همش اول دریا رو نشون می ده. بعد زوم می کنه رو کفشای طرف، بعد میاد بالاتر کت و شلوارشو نشون می ده. بعد آقاهه دست می کنه تو موهاش بعد می ره تو مغازه می گه آقا یه پفک بدین با نوشابه، چیپس فلفلی هم بدین. لو کیشن عوض می شه. آقاهه زیر دوشه. آبگرمکن گوشه تصویر دیده می شه. بعد شامپوی طرفو نشون می ده. بعد آقاهه صابونشو بو می کشه می گه عجب صابون معطری. دوباره دستشو می کشه تو موهاش. دوباره لوکیشن عوض می شه. آقاهه با یه لباس مکانیکی زرد نشسته تو خونه پای یه تلویزیون گنده، پهلوی شوفاژ داره خوراکیاشو می خوره. کنار میز تلویزیونشم یه سری کتاب تست روهم چیده شده. یهو زنش میاد می گه غذا حاضره. ماکارونی داریم. میز غذا رو نشون می ده. ظرفای بلور، قاشق چنگالا به شکل ضربدری چیده شدن.
اگه گفتین تبلیغ چیه؟ به کسی که جواب درست بده همون کالا جایزه داده می شه. تا پس فردا همین موقع فرصت دارین.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۷:۵۹ نوشت.
.............................................................................................
چهارشنبه، ۲۳ اکتبر ۲۰۰۲
نمی دونم چرا امروز تو دانشکده همه اونایی که بازی پریروزو دیده بودن یا یه چیزایی راجبش شنیده بودن، یه جوری نگاهمون می کردن. به نظر فهمیدن برزیل می خواد مارو بخره ببره تو موزه فوتبال به عنوان عتیقه نمایش بده. البته بعضیاشونم بهمون خسته نباشید می گفتن.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۳۵ نوشت.
آقا من این نصری رو که می بینم یه احساس جالبی پیدا می کنم:
احساس می کنم همین دیشب آفریدون رفته تو سرداب خونه اش. بعد یه عالمه ورد و این چیزا خونده بعد در یه تابوتی رو باز کرده نصری رو از توش کشیده بیرون. بعد تا صبح داشته باندا رو از تنش باز می کرده (آخه خیال می کنم مومیایی بوده) که بتونه صبح بیاد سر کلاس. البته یه عالمه هم دوای تقویتی بهش داده احتمالا.
البته این احساسو قدیما تو دبیرستان نسبت به اصلاح پذیر داشتم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۳۴ نوشت.
بالاخره بهاره خانومم به جمع بلاگر های خواص پیوست. فقط معلوم نیست چرا نمی تونه یونیکد پست کنه مطالبشو، واسه همین فعلا Arabic(malakh khoric) می نویسه. ایشالا اونم درست می شه.
پ.ن. چون نمی تونست یونیکد بنویسه من کاراکتر ستشو عربی کردم که اقلا بدون نیاز به تغییر دستی از طرف خواننده، صفحه با فونت مناسب باز بشه. چون کدشو خودم حفط نبودم و از اینور اونور پیدا کردم می خوام بدونم درست کار می کنه یا نه. خودم تو ویندوز ایکس پی درست می بینمش. اگه می شه یه امتحانی بکنین، به منم خبر بدین.
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۳:۵۹ نوشت.
.............................................................................................
سهشنبه، ۲۲ اکتبر ۲۰۰۲
ده توصیه مهم آیدین کبیر برای اوقات تنهایی
۱. اولین و مهمترین توصیه اینه که اصلا تا جایی که می شه سعی کنین تنها نمونین.
۲. لازم نیست بعد از غذا حتما ظرفارو بشورین، ولی ممکنه بعد از دوسه روز ببینین که دیگه ظرف تمیز تو خونه نمونده. خونسردیتونو حفظ کنین. یادتون باشه که تو قابلمه هم می شه غذا خورد (به شرطی که قابلمه تمیز مونده باشه)
۳. اون سیاهی هایی که ته قابلمه هستش، بهش می گن تفلون. خیلی سعی نکنین پاکشون کنین چون احتمالا قابلمه نابود می شه.
۴. اگه خربزه نمی خورین بزارینش تو یخچال وگرنه تمام خواص فیزیکوشیمیاییش بعد از یه روز عوض می شه.
۵. اگه شیشه آبلیمو رو انداختین زمین و شکست، ترجیحا همون موقع جمعش کنین وگرنه نمی دونم چرا چسبناک می شه و شیشه خورده ها می چسبه به تمام زندگیتون.
۶. کولر باید شبا خاموش باشه. در غیر اینصورت و در صورت مواجهه با گردن درد و کمردرد و گلودرد و سردرد و خلاصه یه کلکسیون درد و مرض مسولیتی متوجه کسی نخواهد بود.
۷. کلیدو پشت در جا نذارین وگرنه مجبورین از خونه طبقه بالایی بپرین پایین و پاتونم می شکنه.
۸. حتی الامکان از پذیرفتن مسولیت باباتون پرهیز کنین. این باباها از ده تا بچه بدترن.
۹. لازم نیست هرجا می رین ماشین ببرین چون اونوقت مجبور می شین شخصا پول شونصد لیتر بنزین بدین. اتوبوس همچنان آلترناتیو خوبیه.
۱۰. ماشین لباسشویی یه سلاح پیشرفته اس که فقط مامانا بلدن باهاش کار کنن. سعی نکنین خیلی باهاش کلنجار برین چون اگه عصبانیش کنین لجشو سر لباساتون خالی می کنه.
البته همش همینا نیست ولی بقیش کپی رایت داره. شایدم یه وقت دلم سوخت برای شما جماعت بی تجربه و یه مقدار دیگه اشو بهتون یاد دادم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۷:۱۷ نوشت.
مامان من باز رفته مشهد( در واقع سالی 366 روز می ره مشهد( سالای کبیسه می شه 367 روز). منم دیشب گرسنه ام بود گفتم چیکار کنم چیکار نکنم، گفتم زنگ می زنم این پیتزا غربتی یه شامی بیاره کوفت مبارک کنیم. (شامی نه! دوست ندارم) خلاصه زنگ زدیم و گفتیم آقا یه کش لقمه برای ما بیار که به فردامونم برسه، مجبور نشیم دوباره مزاحم اوقات شریفه بشیم. یه ساعتی طول کشید تا غذا رو اورد. چشمتون روز بد نبینه، یه پیتزا اورد اندازه یک سال مصرف غله ممالک محروسه. فردا که سهله فکر کنم تا یه ماه دیگه جواب بده. الآن FBI می تونه منو دستگیر کنه بگه مهمون اوردی خونه بعد تیکه تیکه اش کردی گذاشتی تو یخچال. عین همینا که یه زنجیر سیفون توالت می گیرن دستشونو می شن قاتل زنجیره ای.
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۵:۴۰ نوشت.
.............................................................................................
دوشنبه، ۲۱ اکتبر ۲۰۰۲
بابا عجب کولاکی کردیم امروز. یکی نیست بگه آخه شما که بازی بلد نیستین کی بهتون گفته برین تیم راه بندازین؟ به هر حال امروز تیم محترم ما، “دراکل” (جمع دیریکله، معنیشم به کسی نمی گیم) در یک بازی نزدیک که درواقع فینال زودرس مسابقات بود هفت تا گل خورد که بازی رو هفت هیچ باخته باشه. البته هنوز به رکورد “زیگما، آلفا، امگا” که یازده تا گل خورد نرسیدیم. فکر کنم دو تا فینال زودرس دیگه مونده باشه تا با خیال راحت حذف بشیم. خب مگه چیه؟ خود فرانسه ام مرحله اول جام جهانی حذف شد. دیگه از اونا که کمتر نیستیم.
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۵۲ نوشت.
این وبلاگ “سردبیر: عمه ام” رو می خونین؟ می گن مال ابراهیم نبویه. به هر حال این مطلب آخرش دیگه واقعا کولاکه. جون هرکی دوست دارین برین بخونین که بعد از عمری یه لینک دادم ضایع نشم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۵۱ نوشت.
.............................................................................................
یکشنبه، ۲۰ اکتبر ۲۰۰۲
به سبک اون خانومی که نباید کسی ازش باخبر بشه:
امروز رفتم پیش یه دوستم که از اون یکی دوستم دوست تره بعد این دوسته رفت پیش عمش بعد اون عمه هه رفت رواعصاب من بعد این دوستم که با اون دوستم دوست بود حالا با هم قهرن. بعدش می خوام یه چند روزی زندگی رو تعطیل کنم چون همه دوستام الآن گرگن تو لباس پلنگ. یکی با اون یکی تیریپ داره میاد زنگ می زنه به موبایل من بعد من اصلا رفتم یه گوشی خریدم که پیغام گیر داشته باشه. بعدشم اینکه اصلا حوصله هیچ کدومتونو ندارم، خیلیم شفاف حرف زدم که همه بفهمن منظورمو!!!!
به سبک آقای پرتقالی:
آه ه ه ه ه
قدمهایم طعم کوچه می دهند
و این کوچه است که مرا
در انتظاری طولانی
ذوقمرگ می کند.
چرا خوابم نمی آید؟
نمی دانم!!
اوا خاک بر سرم پس چرا خوابم برد؟
من منتظرتم ای گل باقالی
و مهتاب در زیر ابر
در این شب بارانی
ترانه ای می خواند:
” آفتاب لب بومه،
روز کارش تمومه.”
به سبک زندگی تا آخر شقایقا:
والا من که هنوز سبک خاصی ندیدم. می شه خودت توضیح بدی؟
به سبک اوتوپوس!!!:
من یک اوتوپوسم با یک عالم نوشته تو وبلاگم!
به سبک صاحب نظریات و کاتب یادداشتها:
امروز خیلی حالم خرابه باز یه الاغه که چارتا پاش چلاغه رفته رو دمم (آیدین که دم نداره خودش خبر نداره) دلم می خواد تا صبح Bohemian rhapsody گوش کنم…
روح مرحوم فردی: سر جدت دست از سر کچل من وردار. اقلا خودت با اون صدای نکره نخون آهنگو!!
آهای خواص همتون بیاین قربون من برین که یه وقت مریض نشم. الاغه چرا یورتمه می ری؟ کلاغه که پا نداره. خاک تو سر پیاله. دیورژانس ترانزیستور ضربدر گرادیان تبدیل فوریه ترانسفورماتور، کانولوشنش با دترمینان جدول کارنو عبارت است از انتگرالی در فضای برداری مختلط شامل دو سلف و یک خازن. آخ گفتم سلف یاد غذای دانشگاه افتادم. گفتم دانشگاه یاد شست پای راست همسایه بغلی دختر خاله زن عموم اینا افتادم.
[
۶ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۷:۳۶ نوشت.
.............................................................................................
چهارشنبه، ۱۶ اکتبر ۲۰۰۲
من در همینجا، از این تریبون به عنوان پدرخوانده معنوی خواص اعلام می کنم که طبق تشخیص خودم و با مشورت بعضی خواص دسته اول به این نتیجه رسیدم که فعلا تا اطلاع ثانوی گروهی به اسم خواص وجود نداره و هر دسته یا گروهی که از این اسم استفاده کنه مجرمه. خواص حدود بیست نفر آدم بودن که یه موقعی انسجام و یکدستگی و همکاریشون تو کل دانشکده مثال زدنی بود. الآن متاسفانه به هر دلیل تبدیل شدن به زیرگروهای چار پنج نفره که بازم همه اون کارای قبلی رو می کنن و حتی کارای مشترک هم می کنن ولی دیگه روابطشون باهم دیگه خشک شده. برای همین تا وقتی روابطشون به حالت عادی برنگرده هیچ کدوم هیچ کدوم از این زیرگروها شایسته اسم خواص نیستن. (اون آدما همچنان تک تک خاص ترین های دانشکده هستن ولی دیگه گروه نیستن. دوران خوبی بود که گذشت. نمی دونم دوباره امکان تکرارش هست یا نه.)
[
۳ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۴۴ نوشت.
.............................................................................................
سهشنبه، ۱۵ اکتبر ۲۰۰۲
بچه که بودم یه سری داستان سرخپوستی خونده بودم و همیشه دوست داشتم کوچیز(رئیس آپاچیا) باشم. اون چیزی که بیشتر از همه منو تحت تاثیر فرار داده بود مرگ و مراسم تدفین کوچیز بود که همیشه خودمو تو اون موقعیت تصور می کردم. بعدا راجب دایناسورا یه چیزایی خوندم و دوست داشتم دایناسور بودم. همش تاسف می خوردم که چرا نسلشون منقرض شد و من فرصت نکردم یه دایناشور حسابی بشم. بعدها تصمیم گرفتم هیتلر بشم. قدرت بیحد و حصری که داشت منو محسور خودش کرده بود. بعدا خواستم نادر باشم، کورش باشم، ادیسون باشم،اسکندر باشم، توتنخامون باشم ……. تو همه این دوره ها هم یکی از مهمترین نکات اهدافم نحوه مرگ اونا و اتفاقات بعد از مرگشون بود.
ولی آخرش به این نتیجه رسیدم که همون آیدین کبیر باشم از همه بهتره. بالاخره خودمم یه وقتی می میرم دیگه. و اما مراسم:
اولا که چون شدیدا از محیط قبرستون بدم میاد ترجیح می دم سوزونده بشم و تو کوه و رودخونه ولم کنن. جای نوحه و این حرفام دوتا آهنگ دوست دارم واسم پخش کنین یکی Bohemian rhapsody و اون یکی هم Knocking on heaven’s door. بعدشم برین خونه هاتون. هر کسم گریه کنه خره.
توضیح: به خدا فعلا هوس مردن نکردم. حسابیم دارم از زندگیم لذت می برم. فقط گفتم اگه یه وقت خدای نکرده زبونم لال افتادم مردم، تکلیفتون معلوم باشه.
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۲۱ نوشت.
.............................................................................................
دوشنبه، ۱۴ اکتبر ۲۰۰۲
Will some woman in this desert land,
Make me feel like a real man?
Take this rock and roll refugee.
Ooo Babe, set me free.
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۲۰:۳۳ نوشت.
.............................................................................................
یکشنبه، ۱۳ اکتبر ۲۰۰۲
یکی از روزای بیفایده دیگه دانشگاهم گذشت. خیلی خوبه که آدم هشت ساعت تو دانشکده باشه ولی جمعا یه ساعت سر کلاس رفته باشه. البته دوتام غیبت خورده باشه. خیلی خوبه که کارت دانشجوئیتو گم کنی و جزوه هاتو با گواهینامه رانندگیت بگیری بعد کارتتو تو یه جیب دیگه کیفت پیدا کنی. خیلی خوبه که واسه یه فوتبال دیدن تن به هر خفت و خواری بدی که بتونی تو دفتر بسیج بازی رو ببینی. خیلی خوبه که تولد یکی از دوستات باشه ولی تو اصلا یادت بره حتی یه تبریک خشک و خالب بهش بگی. خیلی خوبه که بفهمی یکی رفته سرخود اسمتو تو یه تیم فوتبال واسه مسابقات داده. خیلی خوبه که ناهار نخوری و تا ساعت هشت بعد از ظهر یادت نباشه که نخوردی. خیلی خوبه که وقتی داری با علی راه می ری سیما خانوم بیاد به علی بگه دیگه با این پسره نبینمت (یکی دیگه رو می گفت البته). خیلی خوبه که یک ساعت تو ترافیک مسیری که پیاده نیم ساعت طول می کشه بمونی و درست وسط دعوای دو تا راننده دیگه باشی. خیلی خوبه که با همه این حرفا تمام هشت ساعتو بخندی و لذت ببری.
[
۲ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۹:۵۰ نوشت.
.............................................................................................
جمعه، ۱۱ اکتبر ۲۰۰۲
حتی دستمال کاغذی رو هم بعد از مصرف می اندازن دور.
ممکنه لطف کنین با منم همین کارو بکنین؟ بجای اینکه بعد از هر بار مصرف مچاله ام کنین و باز بذارین تو جیبتون برای روز مبادا؟ وگرنه دستمالای پارچه ای که نگهشون می دارن اقلا این شانسو دارن که چند وقت یه بار شسته بشن.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۳۴ نوشت.
.............................................................................................
پنجشنبه، ۱۰ اکتبر ۲۰۰۲
تو فقط به من بگو تا کی باید صبر کنم، من تا آخرش صبر می کنم. ولی اینجوری بی زمان صبر کردن عذاب آوره.
[
۴ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۲۳:۱۶ نوشت.
وااااای خدا. خیلی وقت بود اینهمه نخندیده بودم. چقدر امشب برام انرژی بخش بود. یه احساسی دارم مثل اینکه لابلای ابرا دارم پرواز می کنم. یاد قدیمام افتادم که هر چیزی برام فقط یه سوژه جدید بود برای خندیدن بیشتر. دوست دارم دوباره همونجوری بشم. خودم بشم. به شرطی که عوامل بیرونی بذارن. البته عوامل همچنان همون عواملی هستن که منو اینجوری کردن ولی من باید ازشون اون جوری استفاده کنم که می خوام.
می دونستین کشتی های بادبانی می تونن با استفاده از نیروی باد در خلاف جهت باد حرکت کنن؟
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۲۲:۴۱ نوشت.
.............................................................................................
چهارشنبه، ۹ اکتبر ۲۰۰۲
بودنم ناراحتت می کنه؟ وقتی منو می بینی دلت می خواد استفراغ کنی؟
بهش عادت می کنی. همه همین حسو دارن.
[
۳ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۳:۱۷ نوشت.
باز دلم می خواد نق بزنم. دوست دارم اونقدر به زمین و زمون فحش بدم که شاید یه ذره سبک بشم. اونوقت باز باید فردا پس فردا جواب پس بدم که چرا این قدر بی ادبم. اصلا وبلاگ خودمه ممکنه یهو هوس کنم همشو شخم بزنم سیب زمینی بکارم. فعلا خیلی باهام کل کل نکنین. طرفمم زیاد پیداتون نشه وگرنه هرچی دیدین از چشمای باباقوری خودتون دیدین. به هر حال فکر می کنم کم کم دیگه بسم باشه. چه خبرمه؟ نمی خوام که دنیابون بشم. بیست سال خودش خیلیه. بیست سال آدمانه رو زندگی کردم، چهل سال سگی و چند سال میمونی و ده سال الاغیش مونده. اونم مال شما. همش مال شما. نمی تونم که با خودم ببرمشون اون دنیا. اگرم بتونم اصلا نمی برم. اگه بخوام اونجوری زندگی کنم که مرض ندارم این همه راهو پاشم برم تا اونجا.
از اون انرژی که دارم صرف اطرافیانم می کنم، حتی یه دهمشم به خودم برنمی گرده.
شراب تلخ می خواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار
که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش
بخدا شما آدما دارین از زندگی سیرم می کنین از بس که خرین.
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۵:۳۴ نوشت.
.............................................................................................
دوشنبه، ۷ اکتبر ۲۰۰۲
فکر کنم بالاخره بعد از شصت دفعه سرور عوض کردن این نظرخواهی اینجا درست شده باشه.
[
۶ نظر]
اينو آیدین در ساعت ۹:۲۰ نوشت.
تو برام سرابی
من بی تو خرابم
اینجوری، آرزوهام نقش برآبن.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۷:۰۷ نوشت.
هیوا مسیح؟ خیلی طرفدار داره. نوشته هاش پره از احساسات. ولی من خوشم نمیاد ازش. می دونی چرا؟ چون اصلا تحمل این حجم احساساتو ندارم. احساسات زیاد برام مثل سم می مونه. ترجیح می دم همین جوری سنگی بمونم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۷:۰۵ نوشت.
بهار آمد هوا خوب می باشد
نگار اینجانب چه محجوب می باشد
بهار آمد گلها گشوده گشت
قلب اینجانب خاطر خواه گشت.
(دستکاریش کردم که نفهمین چه آهنگای در پیتی گوش می کنم.)
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۷:۰۴ نوشت.
می خوام کله امو وردارم جاش درخت عرعر بکارم. یعنی جای دهنم. جای گوشام گل میمون می کارم. جای موهامم، تاج خروس. جای دلمم هویج می کارم. آخر سرم خودمو درسته می اندازم تو سطل آشغال جاش یه دونه بید مجنون دیوونه می کارم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۷:۰۳ نوشت.
تو حذف و اضافه زوری زبان تخصصی گرفتم با یه بابایی که هر کی داره می واد حذفش کنه. امروز جلسه اولم بود. یارو یه ساعت راجب ضرورت Spell کردن درست کلمات حرف زد بعد رفت پای تخته با کلی اعتماد به نفس نوشت : Intertaining. بعد گفت یه کاغذ وردارین یه پاراگراف راجب خودتون بنویسین که تمرین نوشتن کرده باشین. منم شروع کردم به دری وری نوشتن که آره کلاس آخر شبه و از صب کلاس داشتم و خسته شدم و حوصله این کلاسو ندارم. بعد یهو گفت حالا اسماتونو بالاش بنویسین بدین به من!!! بعدم می خواست مثلا از من کار بکشه گفت شما راجب CVD صحبت کن. منم گفتم نمی دونم چیه. گفت همون دیسکا که روش فیلمه! مثل DVD!!! من گفتم منظورت VCDیه؟ یه ساعت فکر کرد گفت نه، منظورم CDV یه!!! البته همه اینا رو به اینگیلیسی و با یه لهجه مزخرف می گفت. خدا به من رحم کنه تا آخر ترم. چون یکی از چیزایی که اصلا تحملشو ندارم آدمای احمقه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۷:۰۲ نوشت.
.............................................................................................
شنبه، ۵ اکتبر ۲۰۰۲
یاد اواخر آذر پارسال افتادم که مراسم بزرگداشت احمد محمود بود تو دانشکده مون، به اضافه شب شعر. یادش بخیر. تنها چیزی که اون شب حواسم بهش نبود شعرای ملت بود. داشتیم اون بالا تو آپاراتخونه با مهدی نورپردازی می کردیم خیر سرمون. نیما پشت پیانو بود و امید هم ویولن می زد. علی رفت شعر نیما رو بخونه. ” نیما شعرای خوبی می سروهه”. بهاره رفت اون یارو یادبوده رو بده به احمد محمود. اونقدر تته پته کرد که نگو. علی موقع شعر خوندن رنگ وارنگ می شد. عجب نورپردازی کردیم تو چشش. دوست نابینای بهاره اومده بود. به اسم “خرس مهربون” بهش معرفی شدم. هنوز از نظر همه “خرس مهربون” بودم. به “الاغ گنده بک بی مصرف” استحاله نشده بودم. یه سوتی هم شد که فقط من و مهدی اصل قضیه رو می دونیم. آخر شبم که با امید برگشتیم خونه. تا یه هفته هم اون شب سوژه خنده ما بود. خوش روزگاری داشتیم. یادش بخیر.
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۵۵ نوشت.
احمد محمودم رفت. امروز سالگرد رفتن فریدون فروغی هم هست. این ملت هر کی رو داشته داره از دست می ده. تو نسلهای بعدی هیچ کس پیدا نمی شه که تو اندازه های اینا باشه.
ماهی از پاشوره بیرون افتاده
شاپرکها پراشون زخمی شده
نکنه تو گله بره هامون
گذر گرگ بیابون افتاده
دیگه دل با کسی نیست
دیگه فریاد رسی نیست
آسمون ابری شده
دیگه خار و خسی نیست
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۶:۵۴ نوشت.
.............................................................................................
چهارشنبه، ۲ اکتبر ۲۰۰۲
همه به جرم مستی سر دار ملامت
می میریم و می خونیم سر ساقی سلامت
من اونقد پر عشقم من اونقد پر دردم
که عاشقای دنیا نمی رسن به گردم
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۳۶ نوشت.
تا دیروز مامانم نمی ذاشت نوشابه بخورم می گفت مرض قند می گیری. حالا امروز از عصر مارو بسته به نوشابه. همشم می گه دوای مرضت همینه. روم نمی شه بگم مرضم چیه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۳۵ نوشت.
یه آقاهه که تو استرالیا استاد دانشگاه بوده اومده بوده ایران، انگار تو شیرپلا افتاده پایین و مرده. دستش درد نکنه. چون امروز صبح هرچی استاد تو دانشکده ما بود رفته بود تشییع جنازه اش. کلاسامون پرید.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۳۴ نوشت.
.............................................................................................
سهشنبه، ۱ اکتبر ۲۰۰۲
And I hope that you die
And your death’ll come soon
I will follow your casket
In the pale afternoon
And I’ll watch while you’re lowered
Down to your deathbed
And I’ll stand o’er your grave
‘Til I’m sure that you’re dead
(Masters of war – Bob dylan)
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۴۸ نوشت.
خوندن وبلاگ آدمایی که می شناسیشون یه حس دیگه ای داره. بخصوص اگه خودشون آدرسشونو نداده باشن بهت. بخصوص اگه با یه عملیات ضربتی پنج تاشو باهم پیدا کرده باشی.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۴۷ نوشت.
بازم یه بحث شبه خواصی (شبه خواصی از اون نظر که بعضیاشون خواص صددرصد نبودن). این دفعه راجب مراسم اعدام پریروز. خوبیش اینه که هیچ کدوممون تفاهم نداریم. اون قدر صدامون بلند شده بود که هرکی رد می شد فکر می کرد شیش نفره داریم با هم دعوا می کنیم. فکر کنم تنها نکته مشترکمون اینه که هیچ کدوممون عقل حسابی نداریم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۴۶ نوشت.
پریروز معارف داشتم. رفتم دانشکده علوم. بعدم یه نیم ساعتی هم از وقت کلاس واسه خودم ول چرخیدم تو محوطه. بعد که با کلی بی میلی رفتم سرکلاس نمی دونم چی بود تو حرفاش که من تمام مدت مثل یه آدم مسخ شده زل زده بودم به دهنش. بعدم که کلاس تموم شد زده بود به سرم که ارشدمو برم الهیات بخونم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۴۵ نوشت.
فرض کنین دو سه هفته دیگه تولد یه بابایی باشه که خیلی بهتون نزدیکه و براتون مهمه. کلی برای روز تولدش برنامه دارین. بعد یهو می فهمین که دیگه تا آخر عمرتون تولدشو فقط تو دلتون می تونین جشن بگیرین. چه خاکی تو سرتون می ریزین؟ من که دو سال پیش هیچ خاکی نتونستم تو سرم بریزم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۴۴ نوشت.
خدا رو شکر که خانوم آرین برگشت. اون آقاهه که این یکی دو ماهه جاش اومده بود کل پردازشگر مغزش از سه تا ترانزیستور تشکیل شده بود که هیچ کدومشونم هیچ وقت VCC نداشتن.
[
یک نظر]
اينو آیدین در ساعت ۱۸:۴۳ نوشت.