چهارشنبه، ۱۸ سپتامبر ۲۰۰۲
یه روز وحشتناک دیوونه کننده.
سه تا دیوونه یه ساعت نشستیم رو نیمکتای تو چمنا و مشغولیات ذهنی جدیدمونو ریختیم بیرون واسه همدیگه. بعد که حسابی هر سه تامون خل شدیم رفتیم پی کارمون. اول رفتیم اون ور. بعد اومدیم این ور. بعد دچار یه ماجرای گروگانگیری و باج خواهی شدم. بعد یه رفتار مسخره من دو نفرو ناراحت کرد. بعد با ذهنی پر و خاطری ناراحت با یه دیوونه اومدم خونه. داداش اون یکی دیوونه سوم نیم ساعت پیش زنگ زده بود سراغ دیوونه اشو می گرفت. کاش این سومی حرفایی که عصر زده یادش بمونه نه اینکه دوباره یادش بره. خوبیش اینه که این آخر هفته بیکار نمی مونم. بازم کلی چیز جدید تو ذهنم سنگینی می کنه که حسابی فکرمو مشغول خواهد کرد.
I’ll face it with a grin
I’m never giving in
let the show begin
اینو آیدین در ساعت ۱۶:۰۴ نوشت.