یکشنبه، ۱۵ سپتامبر ۲۰۰۲
تابستون جالبی بود. هیچ وقت فکر نمی کردم ممکن باشه یه تابستونم اینجوری بگذره. کلا تو این پنج شیش ماهه زندگیم یه جوری گذشته و تو وضعیتی بودم که هیچ وقت فکرشم نمی کردم. اگرم کسی بشنوه پیش خودش می گه این مرتیکه مارو گذاشته سر کار، آخه مگه می شه؟
این آخری رفتم شیراز. کنفرانس دانشجویی مهندسی شیراز گردی. در کل سر سه تا مقاله حاضر شدم. بقیه وقت همش داشتیم با بچه ها تو شهر می گشتیم. با چه امکاناتی هم رفته بودیم. Discman با قابلیت پخش MP3 ، دو تا اسپیکر خوب و یه عالمه سی دی سلکشن. شبا تو خوابگاه تا پنج صبح صدای موزیک ما بود که همه جا رو برداشته بود. ماشالا هزار ماشالا قربون خودمون برم تو هر سفری که با بچه ها می ریم یه سری اصطلاح جدیدم باب می کنیم که همش می افته تو دهنمون. خلاصه اینکه اوضاع جوری بود که هر چقدر که حالم بهتر بود صد برابر بیشتر بهم خوش می گذشت. حیف که یه مقدار تو اون یه هفته عصبانی بودم ولی در کل حسابی خوش گذشت. اینم از اون چیزاس که اردوی ارومیه تا آستارا رو که اول تابستون بود با بی میلی رفتم ولی حسابی خوش گذشت و شارژ شدم ولی اینو که از قبل براش برنامه ریخته بودم اونجوری که می خواستم نشد. خودمونیما عجب خوابگاهی داشتن. عجب منظره ای داشت. تا شیش صبح پشت پنجره نشستن و آویزون کردن پاها چه لذتی داره وقتی که تمام شیراز زیر پات باشه و باد خنک بخوره تو صورتت و تنها موجودات زنده و بیدار اون دور و بر دوتا سگ باشن. به اضافه اینکه قبلش اندازه تمام عمرت قلیون کشیده باشی و تا دو ساعت سرگیجه حسابی داشته باشی.
بازم به حکمت خدا مطمئن تر شدم وقتی که سوار اون مینی بوس شدم و بعد پیاده شدم و بچه ها رو تنها گذاشتم و اون بلاها رو سرشون اورد. معلوم نیست با اون اعصاب به هم ریخته من اگه اون تو بودم چی کار می کردم.
قشنگترین چیز، ای ایرانی بود که بعد از برنامه نور و صدا تو تاریکی تخت جمشید دست تو دست هم فریاد کشیدیم.
بعد برگشتیم تهران و دیدیم به به عجب دعوایی بوده اینجا و ما تو شیراز بی خبر بودیم. یه فامیل ریخته به هم. خیلی توپه. واقعا تو اینجور فامیلای نکبتی باید منتظر یه همچین چیزایی بود.
بعدم که رفتیم شمال و معلوم نیست بابای من چطوری جرات کرد بذاره من تو جاده چالوس بشینم پشت ماشین. منم واسش همچین سر پیچ جلوی اتوبوس لایی کشیدم که فکر کنم دیگه هیچوقت بغل دست من نشینه. تو شمالم با یه جمعی بودیم که اصولا به جز دری وری گفتن کار دیگه ای بلد نیستن و کلی خندیدیم فقط کاش هم سن من بودن که می تونستم پا به پاشون حرف بزنم نه اینکه فقط گوش کنم. بعدم که برگشتیم و به به. چشمتون روز بد نبینه. اون دو تام از ارومیه برگشتن و تازه معلوم شد که اونجام یه سری دعوای خوشگل رو از دست دادم.
دیروزم که رفتم دانشگاه و برنامه ترم دیگه رو داده بودن. تا دیروز می شد با کلی فشار هشت ترمه تمومش کنم ولی حالا که می خوام این ترمم ماشین نگیرم دیگه هیچ جوری کمتر از نه ترم تموم نمی شه. بهتر. خیالم راحت شد. دیگه لازم نیست خودمو بکشم. یه وقتم دیدی یهو روز انتخاب واحد یه جوری شد هیچی گیرم نیومد مجبور شدم ماشین وردارم. خوبیش اینه که تو این دانشگاه هیچی حساب کتاب نداره.
به هر حال از هفته دیگه باید برم سر کلاس دوباره. پارسال که سال مسخره ای بود. درست روز اول ترمم با خبری شروع شد که مثل پتک خورد تو سرم و بقیه قضایا خود بخود دنبالش اومد. بعدم همش برای اینکه حواسم پرت بشه خودمو درگیر کارای جورواجور کردم که بد تر از پا دراورد منو. ولی امسال دیگه از این خبرا نیست. یه استارت حسابی از الآن می زنم تا آخرش ببینم چی می شه.
راستی دو سه روزه که همش خوابتو می بینم. باحالیش اینه که خوابام هیچ جور بار عاطفی خاصی نداره. فقط یه مشت فیلم تخیلیه که خودم و تو توش نقش اول بازی می کنیم. بعضی سناریوهاش آدمو از خنده روده بر می کنه.
اینو آیدین در ساعت ۱۴:۱۳ نوشت.