یکشنبه، ۱ سپتامبر ۲۰۰۲
فردا صبح داریم راه می افتیم که بریم شیراز. اسمش کنفرانس دانشجویی برقه ولی خیلی از بچه ها فقط اسم نوشتن که برن شیراز گردی. من که اگه بخوامم فکر نکنم بتونم خیلی بگردم چون این هفتاد، هشتاد نفر هرچی کم و کسر باشه طلب کار ما پنج، شیش نفر می شن. اینا به اضافه یه مسیر شونزده ساعته احتمالا حسابی آدمو خسته می کنه. دفعه اولم که نیست. ولی این دفعه احساس می کنم خیلی دلم تنگ می شه. برای همه. نمی دونم چرا همش دلم تو تهرانه. به هر حال باید یه خداحافظی جانانه با همه بکنم. اتوبوسای دانشگاه مام که شاهکارن یه وقت دیدی اصلا زدن مارو به کشتن دادن. اون وقت نمی دونم کسی دلش واسه من تنگ می شه یا نه. ولی من که دلم واسه همه تنگ می شه. یه تلفن نصیحت آمیزم داشتم امروز صبح که توصیه می کرد که جلوی اتوبوس نشینم. تو خیابونام شلوغ بازی در نیارم که بگیرنم. اگرم راننده تند رفت بهش تذکر بدم که یواش بره. خوبه باز اقلا یه نفر به فکر ما بود. به هر حال ما داریم می ریم. خوبی بدی از ما دیدین حلال کنین. شاید هفته دیگه زنده برگشتیم. به هر حال دلم تنگ می شه.
اینم یه حسن ختام باحال که دیگه همه فحشا رو واسه خودم بخرم:
Didn’t mean to make you cry
If I’m not back again this time tomorrow
Carry on, carry on, as if nothing really matters
Too late, my time has come,
Sends shivers down my spine
Body’s aching all the time,
Goodbye everybody, I’ve got to go
Gotta leave you all behind and face the truth.
(Bohemian rhapsody, Queen)