دوشنبه، ۲۲ ژوئیه ۲۰۰۲
یه داستانی هست که می گه انوشیروان به یه دلیلی با بزرگمهر دعواش می شه و می اندازتش تو زندان بعد که می خواسته از اونجا درش بیاره بزرگمهر ناز می کرده و هر کار می کنن حاضر نمی شه بیاد بیرون تا اینکه یه آدم کم عقل می اندازن تو سلولش که اون بدبخت که واقعا آدم دانا و باهوشی بوده سر یه روز از تو اون سلول در می ره. تو این چار روزی که رفته بودیم مسافرت به لطف یکی از همسفران واقعا درک کردم که اون بدبخت چه عذابی کشیده.
اینو آیدین در ساعت ۱۶:۳۹ نوشت.