چهارشنبه، ۳ ژوئیه ۲۰۰۲
امروز باز کلیدامو جا گذاشته بودم. وقتی برگشتم هیچ کس خونه نبود منم از رو ناچاری رفتم پیاده روی. تصمیم گرفته بودم از هر قدمم لذت ببرم. فهمیدم که خیلی وقته سرمو بالا نگرفتم و اون دوردورا رو نگاه نکردم. همه چیز عمق داشت و تا بینهایت می رفت (یه معلمی داشتیم که ثابت می کرد بینهایت، مرکز زمینه، بعدا واستون اثباتشو می گم). فهمیدم که خیلی وقته به قصد لذت راه نرفتم. فقط می خواستم زودتر به یه جایی برسم. همینجور که می رفتم رسیدم به کوچه ای که توش بزرگ شدم. (از جای فعلی مون چند تا کوچه فاصله داره). سه تا از خونه ها رو خراب کرده بودن و داشتن جاش ساختمونای گنده می ساختن. خونه هایی که همشون قبلا خونه دوستام بود. قدیما یه بلوار خلوت بود که سرتاسرش فقط خونه های دوطبقه پیدا می شد. می شد از پشت بوم ما تا پشت بوم سپهر اینا یه ضرب رفت (همونطور که می رفتیم). ولی حالا دیگه نمی شه. می شد توش با خیال راحت دوچرخه سواری و فوتبال بازی کرد ولی حالا اونقدر شلوغ بود که همش باید مواظب می بودم ماشین بهم نزنه. اون تهش یه میدون بود. بچه ها هنوز دوچرخه سواری می کردن. چقدر بهشون خوش می گذشت. چه بیخیال بودن. ولی به قول امید، تا آدم از یه مرحله رد نشه نمی تونه به اون مرحله درست نگاه کنه، پس اونام، اونقدری که ما فکر می کنیم خیالشون راحت نیست. بعد رسیدم به سوپر حقیقت. قدیما مال علی بود که خودش با دائیم رفیق بود. از وقتی این فریدون سیبیلو اومده اونقدر گرونفروشه که صد ساله طرف مغازه اش نرفتیم. رفتم تو یه بستنی خریدم و برگشتم. همینطور که بستنی می خوردم بد جوری احساس بچگی می کردم. بعد رسیدم خونه خودمون، بازم یه کاری کردم که صد سال بود نکرده بودم، از رو دیوار پریدم تو حیاط. رفتم سراغ شیر آب حیاط. آبش گرم بود و بدمزه. قدیما که موقع بازی آب می خوردیم اصلا این حرفا سرمون نمی شد. می خواستم بشینم رو سکوی کنار حیاط، که قدیما همش جام اونجا بود. باید کلی مواظب می بودم که شلوار سفیدمو کثیف نکنه. بالاخره یکی رسید و درو واسم باز کرد و من اومدم تو خونه. اونوقت بازم یادم رفت که یه موقعی بچه بودم. یه جونور شیطون که همه رو عاصی کرده بوده. شروع کردم به روزنامه خوندن، بعد اخبار دیدم، بعد آنلاین شدم، بعد رفتم سراغ خوندن کتابای آدم بزرگونه، بعد……
خلاصه اینکه من نوستالژی کودکی گرفتم، بد دردیه.