چهارشنبه، ۳ ژوئیه ۲۰۰۲
قدیما به صورت دوره ای یه روز صبح از خواب پا می شدم می دیدم خیلی حالم خوشه، تا شبش حتما باید کلی قر می دادم و آواز می خوندم و می خندیدم وگرنه اصلا خوابم نمی برد. دوره اشم حدودای پونزده روز بود. خیلی وقت بود اینجوری نشده بودم. اونقدر بدبختی داشتم که اصلا وقتی واسه این مسخره بازیا نمی موند. ولی امروز از صبح که پاشدم باز همونجوری بودم. دست و صورت نشسته کامپیوترو روشن کردم و واسه خودم اون آلبوم اول بلک کتزو گذاشتم. آخ که عجب حالی داد. تازه کلی یاد سیدجواد افتادم، طفلی دلم واسش می سوزه. بدجوری خودشو گم کرد. الآن می خوام برم دانشگاه. خدا کنه اگه کسی نمره داده، جوری نباشه که خوشی امروزو از دماغم دربیاره. هر چند می گن که بشر نمره های مدارو داده. ولی می گن نمره منو ندیدن. حالا یا واقعا ندیدن یا نمی خوان بهم بگن. بیشتر از همه امیدم به همینه، اگه نمره اش بد شده باشه حتی ظرفیت خودکشی رو دارم.
پ.ن. رفتم دانشگاه. هنوز هیچی معلوم نیست.