پنجشنبه، ۲۰ ژوئن ۲۰۰۲
امشب بابابزرگم نشسته بود برام یه خاطراتی تعریف می کرد که من دهنم این هوا باز مونده بود. بذازین یه کمشو واسه شما بگم کف کنین. فقط یادتون باشه کپی رایت داره، خودم می خوام یه رمان از روش بنویسم.
می گفت سال پنجم دبیرستان که بوده( یه جمله معترضه: موسس اولین مدرسه به سبک مدرن تو رضائیه، بابای همین بابابزرگ من بوده)، با یکی از هم کلاسیاش یه دعوای مفصل می کنه و اونم حسابی کینه به دل می گیره. چند وقت بعدش که شاه می خواسته بره رضائیه، بابت تامین امنیت هر کی رو مشکوک بودن بهش می گرفتن. اون پسره هم تو ژاندارمری رفیق داشته، یه کاری می کنه که بابابزرگ بیچاره منم می گیرن و دوازده روز آب خنک بهش می دن. تو این مدت که تو زندان بوده با این توده ایا یه جا بوده و خلاصه اونام فکر می کنن که اینم طرفدار اوناس و می شه روش حساب کرد. چند ماه بعدش که یه سری توده ای دستگیر می شن، از لیستایی که همراهشون بوده اسم این بیچاره هم گیر میفته و خلاشه اینم می گیرن. نتیجه اش می شه سه روز انفرادی تو اصطبل، بدون آب و غذا، بعدشم سی و پنج روز حبس عادی به اضافه محاکمه تو دادگاه نظامی، که دادستان براش درخواست اعدام! کرده بوده. خلاصه به هر وضعیتی بوده اون جا تبرئه می شه و ولش می کنن. سال بعدش می زنه و دانشکده افسری قبول می شه و میاد تهران. اینجا همون هفته اول برای تکمیل پرونده تو دفتر یه افسری بوده، بعد مافوق اون افسره صداش می کنه و اون می ره. بابابزرگ منم فوری می ره بالا سر پرونده خودش، یه نامه می بینه که هنوز پست نشده بوده که موضوعش استفسار سوابقش بوده از دادگستری رضائیه، اینم که می بینه قضیه اینجوریه و ممکنه کار دستش بدن، همون جا پروندشو ورمی داره و فرار می کنه. حسابشو بکنین آدم یه پرونده رو از دانشکده افسری بدزده و فرار کنه. بعدم همیشه فکر می کرده چون پرونده رو ورداشته هیچ ردی ازش نمونده، تا این که ده، دوازده سال پیش که عموم تو صنایع دفاع بوده صداش می کنن و می پرسن چرا بابات از دانشکده افسری فرار کرده!!!
خیلی حرفه که از یه دعوای دو نفر تو دبیرستان یه همچین ماجرایی راه بیفته ها.