دوشنبه، ۲۷ مه ۲۰۰۲
بدجوری داشتم بازی می خوردم. کمتر از یه ماه پیش راجب رفتارای یه نفر حرف زدم. پریشب با یه کار مسخره خودم جرقه یه ماجرای نسبتا بزرگو زدم. ماجرایی که نزدیک بود آخرش خیلی احمقانه تموم بشه. درست تو لحظه ای که بقیه اون آدمو شناخته بودن من داشتم اسیر بازی جدیدش می شدم. در واقع اون لحظات آخر داشت به هر چیزی که می تونست چنگ می زد که دستش به من رسیده بود. نزدیک بود که درست تو لحظه آخر منو با خودش بندازه. بدجوری داشتم گول می خوردم. خیلی شانس آوردم. همشو مدیون خواهر بزرگه هستم. اگه امروز صبح تو روی اون آدم، جلوی من اونجوری حرف نزده بود ممکن بود من هیچوقت به خودم نیام. بازم کلی ممنونشم و کلی شرمنده اش. با همه اینا قرارمون اینه که هنوزم بهش فرصت بدیم. چون واقعا امکان عوض شدنش هست.
یه روز دیگه گذشت که توش اندازه ده روز بزرگ شدم ولی اندازه ده سال پیر شدم.
اینو آیدین در ساعت ۱۸:۲۱ نوشت.