شنبه، ۲۵ مه ۲۰۰۲
عجب روزی بود، نمی تونم هیچی بگم، خیلی هم خسته ام. از اون بیشتر کوفته ام. تمام تنم هنوز درد می کنه. هنوزم وقتی فکرشو می کنم، خیلی فکرای دیگه میاد تو ذهنم. بدجوری به خیر گذشته.
حالا این وسط تو منو گیر آوردی که دعوام کنی. این وسط فهمیدم که هنوزم برای خیلی حرفاتون نامحرمم. این وسط بازم یه روز دیگه بزرگ شدم. این وسط من بدجوری موندم بین آدمایی که هرکدومشون راجب بقیه بدترین فکرای ممکنو می کنن. می ترسم منم یه وقت مثل اینا بشم. خیلی گرفتاریای خودم کم بود، اینم شد قوز بالا قوز.
اینو آیدین در ساعت ۱۸:۱۵ نوشت.