جمعه، ۲۴ مه ۲۰۰۲
اخیرا کم می نویسم، خیلی کم. دوباره سرم شلوغ شده و تازه دارم می فهمم که این همه مشغله تا حالا بوده و من از کنارشون گذشته بودم. بوده و من با بی خیالی اهمیتی که درخورشون بوده بهشون نمی دادم. وای که اون تعبیر دفتر سپید در مورد پرانتزا چه عالیه. (الآن یادم نمی آد دقیقا مال کی بود. باید سر فرصت آرشیوشو بخونم بیام لینکشو اینجا بزارم.) الآن می بینم که شونصد تا پرانتز بسته نشده دارم، پس بگو برای چی زندگیم دچار ERROR شده بود. کلی پرانتز باز دارم که بستنشون حالا حالاها وقت می گیره. وقت و انرژی. برای بستن بعضیاش خیلی دیر شده. نه اونقدر که دیگه نشه بستش ولی پدرم در میاد تا ببندمشون. فعلا اولین کاری که کردم اولویت بندی پرانتزاست. باید اول مهم تریناشو ببندم. ولی چقدر درس عبرت بود همه اینا برام. درس عبرت شد که خیلی کارا رو دیگه نکنم. خیلی قضایا رو یه جور دیگه پیش ببرم. خیلی حرفا رو نزنم. تو این نه ماه اندازه تمام هجده سال بقیه زندگیم چیز یاد گرفتم.
درس اول : زندگی کن، نذار زندگی کار دستت بده.
درس دوم : از آن مرد دانا دهان دوخته است
که بیند که شمع از زبان سوخته است.
درس سوم : با یه دست شیش تا هندونه که سهله دوتاشم نمی تونی ورداری.
…… و خیلی درسای دیگه که بعدا حتما می گم سر جاشون.
خلاصه اینکه خدا خرو می شناخت که بهش شاخ نداد. ببین اگه می شد پرانتزا رو باز گذاشت و رفت چه گندی می زدم. می بندم همه رو، یه کم زحمت می خواد.
اینو آیدین در ساعت ۱۹:۰۴ نوشت.