دوشنبه، ۱۳ مه ۲۰۰۲
عجب امتحانی بودا. صبح که رفتیم که مثلا با بچه ها مساله حل کنیم به نظرم اومد که به طور نسبی خیلی بلدم (بازم نسبیت)، به طور مطلقم خیلی بلد بودم. خلاصه اینجوری شد که با کلی روحیه رفتم نشستم سر جلسه. بعدش اول که سوالا رو گذاشتن جلومون تو دلم گفتم آخ جون بالاخره بعد از عمری از یه امتحانی نمره کامل می گیرم. شروع کردم به نوشتن ولی همین طور که می نوشتم تازه متوجه یه نکته های کوچیکی می شدم که تا اون موقع اصلا به فکرم نرسیده بود. عجب امتحانی بود. عجب سوالایی. خیلی نامردیه که واسه درس اختصاصی به این مهمی فقط سه تا سوال باشه. اونم اینجوری. ما که دیگه نهایت مساله تصویری که حل کرده بودیم یه کره بود جلوی یه صفحه یهو دوتا کره گذاشته بود جلومون و نوشته بود با استفاده از تئوری تصویر حل کنین. تازه اونجا پتانسیلا صفر بود ولی اینجا پتانسیلم داشتن. (بازم دم امید گرم که می گه نوشتم : با تئوری تصویر قابل حل نیست!!!). این استاده شاکی بود که چرا این ترم هیچ کس نمیاد پیشم رفع اشکال. به نظر واسه همینم یه جوری سوال داده که حالمونو بگیره. به هر حال من که اگه نصف نمره بگیرم خیلیه. صبحش بحث نمره ها شد، یکی گفت اگه بالای ده شدم شیرینی می دم. یکی گفت به ازای هر یه نمره بالای پونزده که بگیرم یه کیلو شیرینی می دم. مام گفتیم اگه نمره کامل بگیرم به همه ناهار می دم. اول امتحان تو دلم گفتم خاک بر سرم ناهارو پیاده شدم. ولی انگار خئا نخواسته بود. همین دیگه. مگه اینجوری واسه خودم توجیه کنم.