دوشنبه، ۸ آوریل ۲۰۰۲
تو اونجا نشستی، تک و تنها. بالا سرت یه تابلو هست، یه تابلوی رنگ و رو رفته،”به … خوش آمدید” کامل خونده نمیشه.خیلی خونسرد نشستی و داری دور و برت رو نگاه می کنی،با یه نگاه سطحی، بی تفاوت، فقط دوروبرت رو می بینی معلوم نیست که می فهمی یا نه. می فهمی؟ دارم باهات حرف می زنم ولی انگار تو تو یه دنیای دیگه هستی. “بسه دیگه پاشو، دستتو بده به من، می خوای زیر بغلت رو بگیرم؟” ولی تو هنوز خونسرد سر جات نشستی، محل نمی ذاری به هیچکس. داری با انگشتات بازی می کنی که مثلا بگی سرت گرمه. من می گم:”پاشو ببرمت اونطرف شلوغی جمعیتو ببین، شور و شوقشونو ببین” ولی تو نشستی و حتی جواب منو نمی دی. حالا رو پاهات ضرب گرفتی با انگشتات. ولی آهنگ اینمم خیلی یواشه. یواش نیست یه جوریه که انگار داره حرف می زنه، می گه:”داری خودتو خسته می کنی، من بلند بشو نیستم، من دیگه با تو راه بیا نیستم.”
“با من قهری؟ هنوز ناراحتی از دستم؟ می دونی چقدر از اون ماجرا گذشته؟” تو دلم می دونم که نه تو می تونی اونو فراموش کنی نه من. مگه شوخیه؟ ولی خب حداقل می تونیم ظاهرش رو حفظ کنیم که. می تونیم مثل هزاران مرتبه دیگه خودمونو گول بزنیم که….
“نه بابا باور کن من اون ماجرا رو فراموش کردم”
“باور می کنم”
ولی ته دلم می دونم که باور نکردم.
وتو هنوز اونجا نشستی.
اینو آیدین در ساعت ۲۰:۱۸ نوشت.