دوشنبه، ۱ آوریل ۲۰۰۲
یه مدتیه که دست و دلم اصلا به نوشتن نمیره. یعنی اصلا نمی تونم که بنویسم، آخه اصلا نمی تونم فکرمو متمرکز کنم و حواسم رو جمع کنم. (اینا رو که گفتم یاد یکی از استادامون افتادم که میگفت آدم برای درس خوندن باید متمرکز کنه، فشار بیاره، یه کمی هم زور بزنه!!! طفلکی هنوزم وقتی تو دانشگاه می بینیمش کلی می خندیم.)
جای همه خالی یه هفته ای رفته بودیم شمال. این شهرکی که ما هستیم جای خیلی باحالیه ولی من از وقتی پارسال عید تو همین شهرک از یه مشت عوضی مست بی سر و پا کتک خوردم دیگه خیلی حس بیرون رفتن از تو خونه رو ندارم.(هیچ کس هیچ خبری ازیه گلف تیره رنگ با پلاک 59373 – تهران 42 که شب دوم فروردین سال هشتاد حوالی ساعت ده با چهار تا آشغال کثافت تو امیردشت می پلکیده نداره؟)خلاصه تقریبا تمام مدت نشسته بودم تو خونه و فقط دم غروب می رفتم لب دریا. دیدن غروب خورشید لب ساحل خیلی لذت بخشه آدم هوس می کنه تو یه جایی مثل اخترک شازده کوچولو باشه که فقط با جابجا کردن صندلی می شه چندین دفعه غروبو تماشا کرد. بعد از غروب موقع شب هم که بازم دریا کلی قشنگه به خصوص اون یکی دو شبی که مه هم بود واقعا آدم غرق احساسات میشد.بعدم که روز آخر چهارتا از بچه ها اومدن شمال ویلای یکیشون که منم یه شب رفتم اونجا.اون یه شب که دیگه واقعا خوش گذشت، اونقدر شلوغ کردیم که نگو. بعدم که برگشتیم تهران که تو راه هیچ اتفاق بخصوصی نیفتاد بجز اینکه اون شعری که دیروز نوشتم بهم نازل شد. دیگه جونم براتون بگه دیروزم رفتیم انقلاب. من وقتی میرم انقلاب یا باید جیبم خالی باشه یا یه بزرگتر همراهم باشه که هیچکدوم از این دوتا نبود برای همینم نتونستم جلو خودمو بگیرم و کلی چیز میز خریدم. دیگه واقعا هیچ خبری نبوده تا الآن واسه همینم تقریبا دارم دیوونه می شم.هیچ کسم که تهران نیست دارم پرپر میزنم که زودتر شنبه بشه و برم دانشگاه.
درسم که نمی تونم بخونم تازه خیر سرم همین هفته اول سه تا امتحان دارم که خراب کردنشون می تونه نه واحدمو بپرونه. خلاصه دعا کنین که خدا یه عقلی به من بده و منم سربه راه بشم.
وای خودمونیما خیلی نوشتم. ممکنه بازم یه چند روزی ننویسم چون واقعا احتیاج به پوست اندازی دارم، واسه همینم از خیل عظیم خوانندگان نظریات عارفانه و یادداشتهای ابلهانه پیشاپیش عذر می خوام.