جمعه، ۱ مارس ۲۰۰۲
این همسایه محترم ما رفته مکه.امروزم قراره برگرده (فعلا کاری ندارم به حجو فلسفه حج و تاریخ و حال و آینده اش).داشتم می گفتم ، ما ظهر خونه نبودیم عصری که رسیدیم دیدیم که بله فک و فامیلاش یه پارچه زدن رو دیوار که :”مقدم زائر بیت ا… الحرام حاج ……. و همسرشان حاجیه خانم …… را گرامی می داریم” و از این حرفا.(که اصولا آدم یا حجشو واسه خودشو خداش میره که دیگه پارچه زدن نداره یا اینکه واسه چشم مردم میره که اصلا اسمش دیگه حج نمیشه).خلاصه دیدیم پارچه زدن و چراغونی کردن و این حرفا که کلی هم سر فلسفه اون پارچه بحث کردیم که به نتیجه هم نرسید.(نتیجه یعنی بقیه حرف منو تایید کنن).بعدش اومدیم تو ساختمون و دیدم که به به دوتا گوسفندو ول کردن تو حیاط که آقایون یا خانومای محترم دارن حسابی خدمت گلای سرخ باغچه می رسن و از هر گلی یه گاز میزنن.(چه خوش سلیقه).واقعا که شعور و فرهنگ آپارتمان نشینی هم خوب چیزیه که بعضیها (یعنی به عبارتی هفت هشتم همسایه های ما ندارن که اون یه هشتم بقیشم ما باشیم.(این قضیه فرهنگ خودش یه بحث جداس که بعدا حتما راجبش حرف می زنم).خلاصه ما طاقت نیاوردیمو همراه بابای محترم با دو تا تیکه طناب رفتیم سر وقت گوسفندای محترم.گوسفندم عجب موجود چموشیه ببین الاغ دیگه چیه که مشهوره به چماشت!!!! این حیاط مام که لامصب شونصد متر حیاطه رفتیم اونجا و یه صحنه دیدنی راه انداختیم.گوسفند بدو،بابا بدو،اون یکی گوسفند بدو،ما بدو.یه ساعتی الکی دویدیم تا تونستیم یه گوشه گیرشون بیاریم.(حالا خوب بود کت و شلوارمونو در آورده بودیم وگرنه دیگه معلوم نبود چی میشه).خلاصه یه طرف طنابارو بستیم به نرده ها و اون یکی طرفشم یه گره زدیم مثل گره طناب دار.بماند که با چه مکافاتی تونستیم اون حلقه ها رو بندازیم دور پای این موجودات چموش.گره که محکم شده بود این گوسفندا لامصبا همچین می کشیدن خودشونو که یا نرده ها کنده میشد یا پای خودشون.خوب شد آروم شدن وگرنه من که نزدیک بود بشینم همونجا گریه کنم واسشون.(از بس که من برعکس ظاهر خشک و خشنم دل رحم و حساسم.(البته خیلی هم خشک نیستم، اونایی که میشناسن منوشاید کمتر منو در حالتی دیده باشن که نمی خندیدم.(بیشتر غم و غصه مو میریزم تو خودم(این چهارمین پرانتز تودرتو شد)))).کلی دلم سوخت واسشون.
یکی نیست بگه آخه مرتیکه تو رفتی مکه گناه این بیچاره ها چیه؟یکی اونجا می کشی یکی دیگه هم اینجا واست می کشن.
یه سوال :اصولا چرا ما باید همش خون بریزیم؟
اینو آیدین در ساعت ۱۵:۱۴ نوشت.