چهارشنبه، ۲۰ فوریه ۲۰۰۲
هاها بالاخره راه شکوندن طلسمو پیدا کردم.معلوم بود زور لازم داره چون من اصولا آدمی هستم که تا زور بالا سرم نباشه هیچ کارنمی کنم.ولی فکر نمیکردم اینجوری بشه .به هر حال ناخود آگاه یه کاری کردم که کلی کمکم کرد.ماجرا از این قراره که بعد از اون حرفای آخری که زدم احساس کردم اگه یه بنده خدایی که یه مشکلی داره اونا رو بخونه بعدا دیگه هیچ جوری حرف منو قبول نمی کنه و میگه تو که لالایی بلدی پس چرا خوابت نمی بره و چون من اصولا معتقدم که لالایی بلدم و خیلی هم خوب بلدم همه چیز دست به دست هم داد و باعث شد که من به روزهای اوجم برگردم. یعنی کلی شادی باطنی و همچنین ظاهری و کلی هم امید. دقت کنین که می گم امید باعث کاستن از غمم شده و نه بی خیالی پس هنوزم سر حرفم هستم.
جای همه این کارا می تونستم اون دو سه خط رو پاک کنم ولی ترجیح دادم به عنوان یه روش درمانی موفق روانشناسی نگهش دارم چون اصولا من اگه برقی نمیشدم یا روانشناس میشدم،یا معمار،یا مکانیک،یا ژنتیک دون ،یا پلیمرچی و یا ادیب. اصلا علامه می شدم.
اینو آیدین در ساعت ۱۶:۵۳ نوشت.