پنجشنبه، ۱۴ فوریه ۲۰۰۲
راستش تو این دو روز احساس این روز بخصوص وجودم رو پر کرده بوده برای همین یه مقدار از نثر همیشگیم دور شدم.من که در هر حال پرت و پلا می نویسم ولی خب داشتم راجب یه موضوع جدی تر حرف میزدم و این در مورد من خیلی معمول نیست چون غالبا حرف جدی خیلی کم میزنم. طفلک مامانم میگه : “بیست سال بچه بزرگ کردم یه کلمه حرف درست حسابی از دهنش نشنیدم”.
یه چیزی : تو دلتون هرچی می گین ،بگین ولی ورندارین یه مشت نامه واسه من بفرستین که منو مثلا نصیحت کنین.من تو این مورد هم مثل بقیه موارد فقط حرف خودمو میزنم.این عشقی نیست کز پی رنگی بوَد.خیلی راجبش فکر کردم.از خودم تو این مورد مطمئنم.
ولی خب ظاهراً تقدیر اینه که این رو هم باید تو خودم بکُشم.من هنوزم تحمل دارم ولی نمیدونم تا کِی.هنوز که اون موقع نرسیده.راستش دارم یه جورایی به قضیه تقدیر و پیشونی و این جور چیزا معتقد می شم. نظر شما چیه؟
اینو آیدین در ساعت ۱۹:۳۰ نوشت.