صبح دوش گرفتم، لباس پوشیدم، پیاده رفتم سر کار. وقتی رسیدم شرکت لباسم خونی بود، اون قدر که از سه لایه لباس رد شده بود. اما هرچی روی تنم گشتم هیچ زخمی پیدا نکردم، بگو حتی یه دونه جوش که ترکیده باشه هم نبود. قشنگ عجیبتر از علم شده اوضاع.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۱:۰۶ نوشت.
بهش میگم بیخودی گریه نکن، این چیزی نیست که بخوای براش ناراحت باشی. میگه تو نمیتونی تصمیم بگیری که من چه حسی داشته باشم!
یا اون دفعه داشتیم کنار رودخونه راه میرفتیم و از چیزایی که روی آب پیدا میشه میگفت. براش تعریف کردم که یه بار تو رودخونه دربند یه نوشابه دستنخورده پیدا کردیم و خوردیم. میگه تو نمیدونی آدم هرچی پیدا میکنه نباید بخوره؟ مگه دوپونت و دوپونطی؟!
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۹:۲۸ نوشت.
جای خالی آدما هیچوقت پر نمیشه و قرار هم نیست پر بشه، فقط بهش عادت میکنیم. به حضور اون حفره سیاه بزرگ ترسناک که قرار نیست جایی بره. یه مدت وجودشو باور نمیکنیم، یه مدت وجودشو انکار میکنیم، یه مدت دست و پا میزنیم که از کنارش رد نشیم که چشممون بهش نیفته، آخر سر هم یه روز میرسه که قبول میکنیم که اونجاست و مطلقاً کاری از ما ساخته نیست. قبول میکنیم که خاطرات ما مثل یه برکهٔ قشنگ و آروم ته اون حفره است که ماهیها توش شنا میکنن و دورش گلهای قشنگی رشد کرده. و حد اختیار و هنر ما، بالانس لبهٔ حفره است: آرامش گرفتن از تماشای برکه بدون سقوط به ته حفره و هر بار بیشتر گردن کشیدن و تماشای بخش بزرگتری از منظرهٔ اون پایین. و البته که حفرهها زیادن و هر کدوم کیفیت برکه و سختی بالانس متفاوتی با بقیه داره…
Needed elsewhere
To remind us of the shortness of our time
Tears laid for them
Tears of love, tears of fear
Bury my dreams, dig up my sorrows
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۵:۰۸ نوشت.
بارها به خودم میگم کاش لال بشی اینقدر هرچی به ذهنت رسید، سریع نگی. حالا خوبه آدم پرحرفی نیستم.
پ.ن. همیشه میگفت حرف رو اول هفت بار تو دهنت قرقره کن بعد بگو. نه خودش بهش عمل میکرد، نه من یاد گرفتم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۱:۵۳ نوشت.
Some are born to sweet delight
some are born to sweet delight
some are born to endless night
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۳:۰۸ نوشت.
باورنکردنیه که این همه مصیبت سر یه نفر بیاد، اما مصیبت راه خودشو پیدا میکنه…
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۳:۰۷ نوشت.
به طور غیرمنتظرهای کورسوی امید دارم و برای خودم هم عجیبه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۱:۱۴ نوشت.
Letters I’ve written
Never meaning to send
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۸:۴۹ نوشت.
همینطور که داشتم پاشنهٔ پام رو با سنگپا میسابیدم، ایدهٔ یه داستان بلند به ذهنم رسید. تا دوشم تموم بشه طرح کلی داستان آماده شد و چندتا بخشش توی ذهنم نوشته شد. بعداً موقع خشک کردن در شیشهای دوش، به این نتیجه رسیدم که کلاً دو نفر خواننده داره و بایگانی شد.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۱:۴۷ نوشت.
خواب دیدم در زد و اومد تو. گفت دیدم همه هستین، دلم براتون تنگ شده بود، بلیط گرفتم اومدم.
کاش به همین سادگی بود.دل ما هم تنگ شده.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۱:۳۰ نوشت.
گیر داده بود که یه ساعت میخوام که صبح زنگ بزنه که خودم از خواب بیدار بشم. شبا میذاشت کنار بالش و قبل از خواب با دقت کنترل میکرد که همه چیزش تنظیم باشه. صبحا اما فقط سه چهار روز اول با زنگ ساعت بیدار شد. بعداً سریع صداشو قطع میکرد و دوباره میخوابید تا بریم سراغش و بیدارش کنیم. بعدتر دیگه کلا کوکش نکرد که صبح زنگ نزنه. حالا الآن یه هفتهاس که اصلاً ساعت مربوطه غیب شده، هر چی هم میپرسم کجاست میگه نمیدونم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۰:۲۳ نوشت.
. تعداد چیزایی که دوست دارم یاد بگیرم اونقدر زیاده که فقط فرصت میکنم به هرکدوم یه نوک بزنم و بذارمش کنار.
: آدم عاقل به یه موضوع میچسبه و همون رو به یه جایی میرسونه.
.: نتیجهگیری برعهدهٔ خواننده.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۱:۴۵ نوشت.
یه پرزنتیشن پنج دقیقهای لحظه آخر افتاد گردنم، هول هولکی یه چیزی سر هم کردم و گذشت. تا الآن سه نفر ارشد اومدن ازش تعریف کردن، منم هی با خودم تکرار میکنم «توطئه بزرگ در کار است».
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۳:۴۸ نوشت.
همین پریروز بود که اولین دندونش داشت درمیاومد، کلافه بود و بدون اینکه بفهمه چه خبره زمین و زمون رو گاز میگرفت. حالا خوشحال و خندون دویده اومده که دندونم لق شده، میتونم بذارمش زیر بالش که پری دندون برداره و به جاش برام سکه بذاره.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۳:۳۲ نوشت.
کاناله یه کلیپ یه دقیقهای گذاشته، زیرش نوشته پارتی دانشجویی سال ۸۲. همه کامنتا هم درباره مدل لباس پوشیدن و سر و شکل مهموناس. بعد اونقدر همه چیز برای من آشنا و طبیعی بود که ناخودآگاه داشتم بینشون دنبال خودمون میگشتم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۲:۴۵ نوشت.
جوگیر شدم رفتم کتاب صوتی کلیدر خریدم، ۱۱۶ ساعت. کی میخوام شروع کنم و کی تموم بشه خودمم نمیدونم.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۱۱:۱۴ نوشت.
For every battle there’s a scar
Telling the story who you are
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۲۲:۵۲ نوشت.
یه کم دیلی شوی جان استوارت دیدم و دوباره بهم یادآوری شد که چقدر کارش عالیه و چقدر حیف که زیاد کار نمیکنه.
[
نظری نیست]
اينو آیدین در ساعت ۸:۲۳ نوشت.